آذربایجان شرقیایرانگردیکوهنوردی

کوه زرنج مراغه

کوه زرتشت

1391/10/01

به کوه شدم، عشق باریده بود

و زمین گل گل گل گل بود !

یه روز تعطیل که جمعه باشه مخصوصا اگه فردای بلندترین شب سال باشه و شب نشینی کرده باشی تا اون ساعت نصفه شب و بدتر از اون خورده باشی تا حلق ! و بد بدتر از اون اگه قرار باشه این جمعه آخرین جمعه عمرت باشه !!! اون وقته که یه عقل سلیم میگه : بگیر تا لنگ ظهر بخواب!

اما دریغ . باید خواب و لحاف گرم آتش بخاری رو رها کنیم بزنیم به کوه.(تجربه ثابت کرده کوهنوردا روز جمعه نباید خونه بمونن(!!

صب آفتاب نزده میزنیم بیرون تا بریم سر قرار. هوا فوق العاده ست و جای هیچ بهانه ای برا آدم نمیذاره. بچه ها هم اندک اندک میرسن.مهدی(عیوضی) ، هادی (عبادی )و محمد(طاهری)که وانتشو آورده. سوار میشیم و سر راه مهدی (عباسی) رو هم برمیداریم. مقصد کوه زرتشته که از مسیر هامپوییل باید بریم.

وانت رو انتهای جاده هامپوییل جا میذاریم و میریم سراغ رودخونه. باید یه جا پیدا کنیم ازش رد شیم ولی آب زیاده و پلی هم در کار نیست. کمی بالا پایین می کنیم و عاقبت بدترین جا رو انتخاب می کنیم!  ولی کسی اعتراض نمی کنه. کمی ماجراجویی همه رو سر حال آورده

بعد ازکمی تلفات و خیس شدن جزیی میرسیم اونطرف رودخونه و بساط صبحانه رو پهن می کنیم.

 همه جا گل شده ولی بالاتر چمن های تازه روییده فضا رو بهاری کردن. بزودی میرسیم پای قله که انبوه صخره ها احاطه ش کردن. دلم لک زده برا سنگنوردی. بی اختیار بطرف سنگها کشیده میشیم و دست هامون با تن خیس خورده سنگ ها آشنا میشه.

تکه های تازه باریده برف حس شیطنت بچه ها رو بیدار کرده و تمام مسیر همدیگه رو گرفتن به باد گلوله برفی. سنگربندی می کنیم و حسابامون رو صاف می کنیم .دستکشهامون خیس و دستامون بی حس میشه.

سنگ ها رو بالا و بالاتر میریم و میرسیم به قله. محمد اولین بارش هست که زرتشتو صعود می کنه. اونم از مسیری که شیب تند و سنگ های بد قلقی داره.

هوا خیلیسرد شده و ابرهای خشنی خودشو بسرعت بهمون میرسونن. چند تا عکس فوری میگیریم و از لای سنگها سرازیر میشیم. مهدی عباسی که موقع رفت حسابی از بالا دستی ها گلوله برفی نوش جان کرده از عقب همه میاد تا انتقامشو بگیره!

محدوده سنگ ها رو که تموم کردیم  برف و بارون و تگرگ ریز باهم میریزن رو سرمون. حسابی خیس میشیم و زمین گلی گلی گلی گلی میشه! انقد می خورم زمین که خودمم مثل زمین گلی …. میشم.بچه ها هم بی شباهت من نیستن.

بالاخره میرسیم به رودخونه و با همون سرعت بالا میریم توش. فقط کفشامون خشک بودن که اونا هم خیس میشن ولی عوضش گل هامون تمیز میشه.

داشتن وانتی که مجبور باشی تو بارون پشتش بشینی و خیس بشی و هی دماغتو بالابکشی بهتر از نداشتنشه. خانوم بودن اینجا به درم خورد که اومدم جلو نشستم! البته بخاری ماشینو زیاد کردیم که عقبی ها هم سردشون نشه! و امروز که گویا قرار بوده آخرین روز دنیا باشه حسابی خندیدیم به اون احمق هایی که صدها دلارشون رو به باد دادن تا جونشون رو نجات بدن…

 

 

برچسب ها
نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سه × سه =

بستن
بستن