آذربایجان شرقیایرانگردیکوهنوردی

صعود زمستانی کوه سهند

کوه سهند

 1391/10/15

صعود زمستانی

گاهی وقتا هم پیش میاد که از برنامه خوشت نمیاد! قرار نیست که همیشه به آدم خوش بگذره.

تو مسیر که داشتیم میرفتیم داشتم به حرفای نفیسه فکر می کردم. اونوقتا که با هم کوه میرفتیم نگران این بود که باعث زحمت دیگران نشه. اگه یه وقت عقب موند بقیه فحشش ندن. میدونستم که این اتفاق هرگز نمیافته ولی نمیدونستم چه حسی توی بچه های گروه مانع ازین میشد. جوابش دوست داشتنه ! وقتی آدمها دوستت دارن همه جوره تحملت میکنن تنها برای اینکه بتونن باهات باشن. هرجا هم که دوست داشتن ها کم رنگ میشه پسماندی بی ارزش داره چیزی شبیه کارهای فرمالیته .

البته سهند به این بدی ها هم نبود! نیما بود مهدی بود هادی بود و سهندی که غرق در برف های سفید و سکوت بی پایان خودش مغروقت می کنه. آخرین تصویری که ازش توی ذهنمه قله ست. منظره ای که نشونت میده آدمو وادار میکنه بارها و بارها اون مسیر طولانی و پر برف که گاهی از یکنواختی مسیر خل میشی! رو طی کنی و با تمام خستگی خودتو برسونی قله تا چیزی که نمیتونی توصیفش کنی رو ببینی. فقط و فقط برای اون لحظه حاضری دیوانه وار تن به مشقت راه بدی. اما این بار قله نرفتم!

پنجشنبه که تعطیل بود صبح زود با هادی که اومده دم درمون راه افتادیم سمت میدان مادر.

طی یک تعقیب و گریز و درگیری لفظی! با سگ های محله گللر که توی مسیرمونه خودمونو به محل قرار میرسونیم.

مهدی از یک طرف و ون از طرف دیگه میرسن. آقا جعفر(عبادی)و دو تا از برادراش توی ون منتظرمونن. نفر چهارمشون خواب مونده. میریم سمت کرده ده و تا آفتاب بزنه میرسیم.

هوا انقد سرده که حتی سگهای ده زحمت پارس کردن به خودشونو نمیدن. شیب اول مسیر رو می کشیم بالا و میرسیم به مسیر مسطح. سختی مسیر سهند تو زمستون با وجود مسطح بودن مسیرش تو برف زیادشه. از خود ده تا پای سهند برفکوبی سنگین آدمو حسابی خسته می کنه. حتی اگه نوبتی هم برفکوبی کنی باز نفرات عقبی خسته میشن چون ارتفاع برف زیاد میشه و اگه برف تازه باریده باشه با هر بار پا خوردن مقدار بیشتری فرو میره. با این حساب تمام نفرات تمام مسیر در حال برفکوبی خواهند بود. یه بار که بهم خیلی فشار اومده بود به برفش می گفتم :برف لعنتی! اما اگر این جان کندن نبود آن حظ خالص روی قله هم نبود!

این بار برف کمتر باریده بود و یه تراکتور کارمون رو راحت کرده بیشتر مسیر رو برامون کوبیده بود.شایدم بخاطر من بود که بی حوصله بودم.(آخه کوه حواسش به آدما هست).کفش پامو میزد و کمی آرومتر میرفتم. آقا جعفر از جمله آدمای پرگازه که بخوای پا به پاش بری فقط وقت میکنی جلو پاتو ببینی! از جلو میرفتن و بعد منتظر میشدن تا ما برسیم. برا همین بود که یاد نفیسه افتاده بودم! ترجیح میدادم که با سرعت خودشون حرکت کنن و منتظر ما نشن. یاد آقای درگاهی افتادم که با وجود داشتن سرعت بالا توی صعودهاش همیشه پابه پای من حرکت میکرد چون میدونست من از سریع رفتن توی کوه خوشم نمیاد.

نیما و مهدی و هادی با من بودن. مهدی مثل همیشه پرانرژی بود و از در و دیوار بالا میرفت! هادی سربه سر بقیه میذاشت و نیما حواسش به من بود .

به لطف راحتی مسیر چهارونیم ساعته رسیدیم پناهگاه. اولین بار باید میرفتیم توش. میگم “باید” چون اگه جوران بولاغی سر جاش بود نیازی به پناهگاه نداشتیم. جوران بولاغی یه جانپناه جم و جور بود با یه چشمه کنارش که از خوردن آبش سیر نمیشدی. دو ماه پیش همه اینها از بین رفت. اونجا محلی برای اجرای مراسمات مذهبی فرقه ای بنام جوران لار (ترجمه فارسیش ضد و نقیض بود نمی نویسم) بود که گویا عوامل دولتی با لودر کاملا ویرانش کردن بطوریکه نتونستیم آب چشمه رو پیدا کنیم.

بعد از خوردن یه ناهار مفصل بچه ها رفتن قله. قبلا به نیما گفته بودم نمیخوام برم. نیمام بخاطر من موند. نیم ساعت بعد هادی برگشت. نیما کمی این پا اون پا کرد و آخرش تصمیم گرفت بره بالا. کفشاشو داده بود مهدی . مجبوری مال هادی رو پوشید که به پاش گشاد بود. با سرعت حرکت کرد و در حالیکه فاصله ش با بقیه زیاد بود تو میانه های کوه بهشون رسید. بعد اون دیگه تیم دیده نمیشد چون تو سیاهی سنگهای یال مشخص نبودن.

 با هادی عزم کردیم بریم آب پیدا کنیم ولی وسط مسیر منصرف شدیم چون تا پایین دره باید میرفتیم.برگشتیم و هادی مشغول آب کردن برف ها شد. از هر دری صحبت کردیم. بارها رفتیم بیرون و بچه ها رو تعقیب کردیم ولی زمان توی کوه کند میگذره. تنها بیرون نشسته بودم و سهندو نگاه میکردم. خیلی خیلی سرد بود. آفتاب که غروب کرد از روی نور چراغهاشون میشد فهمید کجان. چراغ هادی رو گذاشتیم پشت پنجره گفتم شاید لازمشون بشه. حداقل میتونه قوت قلب باشه. گاهی هم فلاشر میزدیم که بگیم منتظرتونیم.

حوالی 8 و نیم بود که نیما و مهدی رسیدن و بعد بقیه. چایی و چایی و چایی و بعد که زنده شدن شروع کردن به تعریف. که چجوری پاهاشون تا زانو توی برف میرفته و کی خسته بود کی گشنه بود و …

نیما و مهدی از نزدیکی قله برگشته بودن چون نمیخواستن اسیر حس “قله حتی اگه بمیرم!” بشن.

یه شام مفصل خوردیم و از اتاقهای دیگه تخت آوردیم تو یه اتاق تا پیش هم باشیم و هوا گرمتر باشه.(فکر کنم سرما خوردم واقعا داشتم یخ میزدم).

جمعه صبح تا 8 و نیم خوابیدیم. هیچ خوشی ازین بالاتر نیست که صبح توی کوه با خیال راحت بگیری بخوابی! بعد یه صبحانه تخم مرغی در پیش داریم . 11 بود که راه افتادیم و تا کمی سر مهدی رو بکنیم زیر برف و به شیطنت هاش بخندیم میرسیم ده و ون میاد دنبالمون.

برچسب ها
نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

چهار − سه =

بستن
بستن