اروپاجهانگردیسایکل توریسمگرجستان
سفر به آسیای باختری(روز نوزدهم)
سفرنامه آسیای باختری – گرجستان
روز نوزدهم (باتومی-Batumi)
بیست و یکم اسفند 97-12 مارس 2019
بهش میگن مسیر خولو (Khulo) و یکی از مسیرهای بسیار زیبای گرجستانه که دوچرخه سوارهای ماجراجو میرن سراغش. یه روستا هم به همین اسم توی مسیر هست که از کنارش رد میشیم. فقط یه کم زود اومدیم و هنوز این مسیر خودشو برای مهمان نوازی از دوچرخه سوارها آماده نکرده ! دو ماه دیگه اینجا بهشتی میشه برای خودش ولی همینجوریم ما دوستش داشتیم.
صبح یه جوراب خشک می پوشیم و بعد یه لایه نایلون تا خیسی کفش باعث خیس شدن جورابمون نشه و پاهامون رو سرما نزنه. هوا خیلی سرده و مجبوریم یه کم دست دست کنیم تا از شدت سرما کم بشه. صبحانه نخورده میزنیم بیرون و جاده ای که باید باهاش دست و پنجه نرم کنیم رو برانداز می کنیم. خبری از آب و گل و کثیف کاری نیست چون همه چی یخ زده ! ارتفاع برف دو طرف جاده همچنان زیاده و مجبوریم این راه باریک رو تا وقتی به جای گشادتری. خبر خوب اینه که مسیر کلا سرپایینیه. یعنی تا خود باتومی لازم نیست حتی یه رکاب هم بزنیم. البته اگه روی این همه یخ بشه رکاب زد !
یه کم دوچرخه ها رو توی دست می بریم و گرما یواش یواش کار خودشو می کنه. سر خوران بیست کیلومتری رکاب میزنیم و از وسط روستاهای متعدد ، باغها و جنگل ها رد میشیم و مردم با چشم های متعجب تماشامون می کنن. جاده خاکی تموم میشه و میافتیم توی آسفالت. جاده هم به اندازه کافی جا داره که بتونیم سرعت بیشتری به حرکتمون بدیم ولی چون سرپایینی هست و فعالیت بدنی نداریم و از طرفی سرمای برف های اطراف مزید بر علت شده که یخ بزنیم ! هر از چند گاهی ترمز می کنیم و کنار جاده ورجه ورجه می کنیم تا خون یخزده مون به حرکت دربیاد. می خوایم هرچه زودتر ازین سرما خلاص بشیم پس تا میتونیم بدون وقفه به حرکت رو به پایین ادامه میدیم.
هنوز چشمهامون یخ نزده و از گوشه چشم میشه دید که توی چه منطقه زیبا و کم نظیری هستیم.دست راستمون کوه و جنگل که با شیب تندی میره بالا و دست چپ همون مناظر که با شیب وحشتناکی میره پایین. وسط یه جاده باریک بدون شانه که ما رو با سرعت بالایی به سمت دریای سیاه سرازیر کرده. موقع ظهره و آفتاب تمام زورشو میزنه تا گرممون کنه ولی چندان فایده ای نداره. به انتهای سرپایینی میرسیم و جاده صاف میشه. به نزدیکی باتومی رسیدیم و همه جا پر از ویلا و خونه های زیباست. توی اولین رستوران توقف می کنیم تا ضرر و زیان صبحانه نخورده و بدن یخزده مون رو یکجا جبران کنیم. کار واجب بعدی رفتن به یه کارواش و زدودن آثار انبوه گل و لای از دوچرخه هاست .
شیک و تر و تمیز وارد باتومی میشیم. یه شهر ساحلی نه چندان بزرگ که بسیار تمیز و آرومه. میریم کنار ساحل که پارک بزرگی تمام نوار ساحلی شهر رو دربرگرفته و آفتاب با سخاوت تمام می تابه و سنگ های ریز و درشت ساحل با هر موج دریا لبخند درخشانی به رهگذران تحویل میدن. دوست داریم روی نیمکت های بزرگ بدون سایه بان ساحل ولو بشیم و تمام گرمای محیط رو ذره ذره جذب کنیم. نیما دوچرخه های تازه شسته شده رو روغن کاری می کنه و صدمات وارده به قسمت های مختلف رو بررسی می کنه. همونجا منتظر می مونیم تا سباستین باهامون تماس بگیره. خونه ش همونجا کنار پارک ساحلیه.
بدنبال تماس سباستین میریم تا برج های کنار پارک ساحلی . طبقه پایینش یه فروشگاه بزرگه و طبقات بالایی خونه. نگهبان و دوربین مدار بسته داره و میتونیم دوچرخه ها رو توی نگهبانی بذاریم. سباستین و دوست دخترش هیکا ما رو به آپارتمانشون راهنمایی می کنن که وسط آسمونه. از اونجا بخش عظیمی از شهر رو میشه دید که کنار دریا گسترده شده و زیر پامون مردم مثل مورچه ها به هر طرفی میرن و در کل شهر آرومی به نظر میاد. سباستین آلمانیه و هیکا اصالتا ژاپنی و هر دو توی آلمان دانشجو هستن. در سال یک دو ماهی برای تعطیلات میان باتومی و یه آپارتمان اجاره می کنن چون اینجا براشون خیلی ارزون درمیاد. این دفعه سباستین یه ماشین از باتومی خریده و قراره با همون برگردن آلمان. ازینجا ماشین ارزون خریده و پول بنزین هم براش صرفیده و پاسپورتش محدودیت تردد بین کشورهای مختلف رو نداره که قصد کرده راه به این درازی رو با ماشین برگرده.
بعد از ظهر میریم دوری تو شهر بزنیم. با ماشین سباستین میریم تا پارک میراکل. این پارک در ادامه بلوار طویل و زیبای ساحلی باتومی قرار داره و کل نوار ساحلی رو به 7 کیلومتر میرسونه . نواری پر از پارک و کافه و رستوران و زمین های ورزشی و مخصوصا مسیرهای آرام و زیبایی برای دویدن ، دوچرخه سواری و پیاده روی. توی پارک میراکل اولین چیزی که به چشم میاد برج الفباست که شبیه دی ان ای ساخته شده و 33 حرف الفبای گرجی رو به نمایش میذاره. از کنار ساحل قدم زنان میریم سمت بلوار که استخری موزیکال وسطش قرار گرفته و فواره های آب هماهنگ با صدای موسیقی به رقص در اومدن. اطراف استخر بچه های کوچولو دنبال بازی می کنن و والدینشون مشغول گرفتن عکس های سلفی دونفره ن. همین صحنه مختصر شرح مفصلی از تفاوت خنده دار دنیای بزرگترهارو با دنیای بچه ها میده.
برمی گردیم خونه و از فروشگاه طبقه پایین برای شام خرید می کنیم. من و هیکا مشغول پختن شام میشیم و کلی با هم گپ میزنیم. هرچند سالها توی آلمان زندگی کرده ولی خونگرمی یک شرقی هنوز توی رفتار و صحبت هاش موج میزنه. بیش از پیش علاقمند سفر به کشور هیکا و دیدن تفاوت ها و زیبایی های ژاپن میشم.