اروپاجهانگردیسایکل توریسمگرجستان

سفر به آسیای باختری(روز هجدهم)

سفرنامه آسیای باختری – گرجستان

روز هجدهم (گودردزی-Goderdzi)

بیستم اسفند 97-11 مارس 2019

امروز یه مسیر طولانی در پیش داریم که بیشترش سرپایینی هست. از خود آدیگنی تا بالای کوهها که یه هتل هم تو اون نقطه وجود داره میشه 24 کیلومتر که همش سربالاست و ما حساب کتاب کردیم سه ساعته تمومش می کنیم و بعد میافتیم تو سرپایینی و تا خود باتومی قراره کیف کنیم . ولی داستان امروز ماجراهای دیگه ای برامون در نظر گرفته و چندان توجهی به نقشه های ما نداره انگار.

دیشب بارون باریده و همه جا رو عطرآگین و باطراوت کرده. هرچند هوا سرده و زمین های خاکی همگی گل شدن. یه صبحونه با مرباهای خوشمزه صابخونه نوش جان می کنیم و با خداحافظی از پیرمرد میزنیم به جاده. تا آخرین روستای مسیر که زارزما نام داره جاده آسفالته و بعد میرسیم به یه پل و جاده خاکی میشه. البته به تصورمون باید همین یه تیکه خاکی باشه چون جاده ای که ما روی نقشه دیدیم یه جاده اصلیه و راه رسیدن به شهر بزرگ باتومیه پس نمی تونه آسفالت نباشه. برای اینکه پاهامون گلی نشه روکش کفش ها رو می پوشیم که به گرم کردن پاها هم کمک می کنه. با این روکش ها حسابی خوش تیپ شدیم و قند تو دلمون آب میشه. همونجا چند تا عکس از خودمون می گیریم و قربون خودمون میریم !

خروجی روستا
مسیر کوهستانی و زیبا
پوشیدن روکش کفش ها که برف و گل نره داخل کفش

مسیر گلی سرعتمون رو کم کرده و به نظر میرسه مسیر سه ساعته یه کم کش بیاد. باید حساب زمان رو داشته باشیم که به تاریکی نخوریم. هرچه بالاتر میریم مناظر اطرافمون زیباتر و بکرتر میشه. داریم یه کوه بلند که پر از دار و درخت هست رو بالا میریم و البته شیب جاده تند نیست. همینطور که به پیش میریم درخت های کاج و سوزنی زیر پا و بالای سرمون عظیم تر و غول پیکرتر میشن و آفتاب به مهربانی دست نوازش روی سرمون می کشه. هوا انقدر عالیه که توی سرخوشی غرق شدیم. نمی فهمیم شیب مسیر رو و حتی متوجه نمیشیم جنگل زیادی ساکته !

به برف کم جونی میرسیم که روی جاده رو پوشونده. کلی ذوق می کنیم و یه عالمه عکس می گیریم. حتما دیشب که پایین بارون بارید اینجا برف باریده و اینا هم از دیشب موندن اینجا. و البته بزودی ماشین های برف روب میان که تمیزش کنن. دوطرف جاده برف بیشتری هست که انتظارشو داشتیم. میدونستیم که توی چنین جاده های کوهستانی مقدار زیادی برف می باره که راهداری تمیزش می کنه و برفا رو میریزه کنار جاده. تصورمون یه جاده آسفالت باریک و سیاهرنگ بود وسط کپه های بلند برف سفید که اطرافشو پوشوندن و ما میرسیم بالای کوه و سرازیر میشیم پایین و ما توی این صحنه رویایی پرواز می کنیم به سمت پایین دست. زهی خیال باطل !

شروع برف

برف کم جون جای خودش رو برف جوندار میده. ارتفاع برف روی جاده به قوزک پامون میرسه و توی سربالایی نمیشه رکاب زد پس پیاده میشیم و دوچرخه ها رو هل میدیم. حالا فرصت بیشتری برای تماشای اطرافمون داریم که توی زیبایی نفس گیری مغروقه. برف های دست نخورده تمام جنگل رو پوشونده و برفهایی که روی درختها سنگینی می کنن با شدت گرفتن گرمای آفتاب به پایین سر می خورن و دانه های درخشان و خیال انگیز برف توی هوا چرخ میزنن و چرخ میزنن و هر طرفی پخش می شن. صدایی مثل شکستن تخمه توی جنگل شنیده میشه. خوب که دقت می کنیم متوجه میشیم میوه های کاج هستن که دارن ترک می خورن و دانه افشانی می کنن. اولین باره چنین صدایی رو می شنویم و از کشف و تجربه این پدیده طبیعی لبریز از شادی میشیم. همه جا انقدر ساکته که کوچکترین صداها از دورترین جاها به گوشمون میرسه. ما هم سر و صدا نمی کنیم تا این سکوت پر هیاهو رو خدشه دار نکنیم. ضمنا یه کم هم میترسیم چون متوجه شدیم تا کیلومترها در اطرافمون بنی بشری نیست و بهتره گوشهامون رو تیز کنیم تا اگر خطری بود بسرعت متوجه بشیم.

جاده های برفی

حجم برف رفته رفته بیشتر میشه و ما برای هل دادن دوچرخه ها باید زور بیشتری بزنیم. سرعتمون چنان پایینه که در هر یک ساعت فقط دو کیلومتر میتونیم پیش روی کنیم. تصمیم می گیریم گلگیرها رو دربیاریم چون برف میره داخلشون سفت میشه و نمیذاره چرخ ها بچرخن. درآوردنشون کار راحتی نیست و نیما مجبور میشه یکیشو بشکنه. حرکتمون روان تر میشه و میرسیم به یه سرپایینی. خوشحالیم که یه کیلومتری رو میتونیم با سرعت بیشتری طی کنیم ولی احتیاط می کنیم که تایرها سر نخورن چون این تایرها مناسب جاده ن و نه برف. میام با ترمز برم پایین که می بینم کار نمی کنه. برف رفته لای لقمه ها و ترمزها رو از کار انداخته.  همین که به یه تیکه یخ زده میرسم تایر لیز می خوره و میافتم زمین توی برف ها. ناچارا بقیه مسیر رو هل میدیم و خودمون رو به یه کلبه میرسونیم. اطراف جاده تعدادی کلبه های چوبی شیک و تر و تمیز هست که تا کمر رفتن توی برف!

لابد وقتایی که برف نیست و مردم میتونن تا این بالا با ماشیناشون بیان این کلبه ها محل پذیرایی مسافرهاست. ولی الان نه تنها احدی این دور و بر ها نیست بلکه در کلبه ها رو هم محکم بستن که جک و جونور داخلشون نشه. نیما ترمز ها رو تمیز می کنه و اطراف رو چک می کنه. از چشمه کنار کلبه بطریها رو پر می کنم و یه نگاه به داخل کلبه ها میندازم. دربشون رو از پشت با کلون بستن و باز کردنشون خیلی سخت نیست. نیما میگه اطراف مون رد پای گرگ دیده که تازه هم هست. محل کلبه ها رو توی جی پی اس مارک می کنیم و با کورسوی آنتنی که داریم به دوستمون معین توی ایران خبر میدیم که کجا هستیم و در صورتیکه تا شب باهاش تماس نگرفتیم به فکر امداد باشه.

تا هتل بالای کوه راه زیادی نمونده و تا شب میتونیم خودمون رو بهش برسونیم. نهایتا اگه به هتل نرسیدیم یا خطری پیش اومد میتونیم برگردیم به محل کلبه ها و در یکیشو بشکنیم و شب رو سپری کنیم. چیزی که واضحه اینه که باید تا شب یه سرپناه پیدا کنیم . کفشامون خیس شده و از صبح 18 کیلومتر راه رو توی 6 ساعت طی کردیم و کلی انرژی مصرف کردیم. شب که برسه و طبیعت چهره وحشی و بیرحم خودش رو نشون بده هم خطر سرمازدگی در پیشه و هم حمله حیوانات. راه میافتیم و امیدواریم 6 کیلومتر باقی مانده تا هتل رو بدون دردسر طی کنیم و بالاتر از اون امیدواریم که هتل باز باشه ! سر یه پیچ با انبوه برف ها دست به یخه ایم که صدایی می شنویم. صدای بوقه. نیما میگه : گریدر ؟؟!

ماشین غول پیکر زرد رنگ داره دنده عقب میره تا برف های سر پیچ بالایی رو یه بار دیگه هل بده به سمت کناره ها. صدای بوق از ماشین برف روبه و ما با دیدنش حس نجات یافتگانی رو داریم که هلی کوپتر امداد رو بالای سرشون دیدن. راننده و همراهش با دیدن ما چشماشون گرد میشه. خوشبختانه یکیشون انگلیسی بلده. ما هنوز داریم از خوشحالی بالا پایین می پریم که میگه بیاین بالا. سریع دورچرخه ها و خورجین ها رو به چندین قسمت نامساوی تقسیم می کنیم و همه وسایلا رو می چپونیم داخل محفظه های فلزی بغل اتاقک. خودمونم می پریم توی اتاقش و داستان رو برای راننده و همراهش تعریف می کنیم. راننده پیشنهاد میده ما همونجا منتظر بشیم تا اونا برن و برگردن. اگه گرجی بلد بودم بهش می گفتم داداش شما الان جهنم هم بخوای بری ما باهات میایم !

تا بحال چنین گریدری سوار نشده بودیم. یه غول واقعی ! تانکی که جلوش یه برف روب بستن و روش یه اتاق مخصوص راننده و یه اتاق بزرگ دیگه مخصوص همراهان داره. دو طرف اتاق با میله های فلزی محفظه هایی درست کردن برای گذاشتن بار یا ایستادن مسافرها در فضای باز که یکیشو وسایلای ما اشغال کرده. ماشین برف روب داره میره به جایی که ما داشتیم میومدیم ! داره میره سمت آدیگنی تا یه گروه فیلمبرداری رو سوار کنه. یه تیم از شبکه نشنال جورجیا با ماشین قراره بیان تا جایی که ماشین میتونه بیاد و بقیه راه رو با برف روب طی کنن . مقصدشون همین جنگل ها و کوههایی هست که داخلشون هستیم و می خوان یه مستند درباره حیات وحش این منطقه بسازن. یعنی اگه این گروه تصمیم نمی گرفت چنین مستندی رو بسازه و بالاتر از اون تصمیم نداشت دقیقا امروز برای ساخت مستندش بیاد تو این منطقه این برف روب هم اینجا نبود که ما رو سوار کنه. معلوم هم نیست راهداری کی قراره زحمت تمیز کردن این مسیر رو به خودش بده. همه اینا یعنی ما خیلی خوش شانس بودیم.

کیلومتر شمارم یه جایی وسط مسیر افتاده و متوجهش نشدم. حالا هم که گریدر داره همون مسیر رو برمی گرده حتما زده با خاک جاده یکیش کرده.میرسیم به گروه فیلمبرداری که کلی تجهیزات دارن. بهشون کمک می کنیم وسایلا رو بیارن داخل اتاق . خودشون هفت هشت نفری میشن که فقط مجری برنامه انگلیسی بلده و ازمون می پرسه اونجا چکار می کنیم. داستان رو براش تعریف می کنیم و اونم به همکاراش . نصف تیم تو اتاق کنار ما هستن و چن نفر روی بالکن فلزی مشغول فیلمبرداری اند. یکی دو نفر اصلا سوار برف روب نشدن و مشغول فیلمبرداری با هلی شات بودن که بعدن یه موتور برف رو رفت دنبالشون. مجری که یه خانم جوان هست دائم بین بیرون و داخل اتاق در حال رفت و آمده و اینجوری فیلم ها رو تکه تکه تهیه می کنن. یه مصاحبه هم با ما انجام میدن.

دو ساعتی طول می کشه تا کارشون تموم بشه. با نزدیک شدن به غروب آفتاب ، گریدر به سمت هتل بالای کوه میره و گروه برای نوشیدن قهوه پیاده میشه.این هتل در منطقه ای به نام گودردزی قرار گرفته که محلی توریستیه. گویا هتل رو برای ورود گروه فیلمبرداری باز کردن و قرار نبوده این موقع باز باشه . میریم داخل و یه قهوه می خوریم و کنار بخاری گرم میشیم. اما بقیه راه داستان دیگه ای داره. ما که تصور می کردیم با رسیدن به هتل به پایان مسیر برفی میرسیم و بعد از اون حتما جاده باز خواهد بود با همین دو تا چشمای خودمون دیدیم که جاده چنان توی برف فرو رفته بود که خود گریدر هم بزور میتونست حرکت کنه. ضمنا شیب جاده چنان تند بود که تا یه جایی همراه با برف روب سر خوردیم و رفتیم پایین. یعنی اینکه اگر با دوچرخه تا اینجا میومدیم نمیتونستیم بریم پایین.

برف روب چند کیلومتر میره پایین تر جایی که یه ایستگاه تله سی قرار گرفته با کلی هتل و رستوران و اسکی بازهایی که با ماشین های شاسی بلند خودشون رو تا ایستگاه رسوندن. هنوز جاده ای دیده نمیشه که بتونیم توش رکاب بزنیم. پاها تا ساق زیر برفه و همه جا پر از چاله های آب و یخه. وقتی از یه هتل برای اقامت احتمالی مون تو تله سی یژ قیمت می گیریم برق از کله مون می پره و مطمئن میشیم که اینجا جای موندن نیست و هرطور هست باید بریم پایین تر. خانم مجری بهمون خبر میده یکی از راننده های پیکاپ ها حاضره تا اولین روستا ما رو ببره. خوشحالی و رضایتمون رو با لبخندهای عرضی و طولی بهشون نشون میدیم و بساطمون رو میریزیم پشت پیکاب. میشینیم کنار راننده و با هرجور کلمه ای که بتونه بفهمه سر صحبت رو باز می کنیم. ماشین یه خورده روی برف ها و آب یخ ها به پیش میره و بعد میریم به سر جاده. یه چیزی شبیه جاده ست ! یه راه باریک درست به اندازه رد شدن یه ماشین که دیواره ای یک متری از برف در دو طرف جاده اون رو به یه دالان تبدیل کرده. روی جاده قشر ضخیمی از برف و یخ هست و گاهی چاله های بزرگی که پر از آب و گل و برف شده. پیکاب ما رو تا روستای دانیس پارایولی که هفت هشت کیلومتری با ایستگاه تله سی فاصله داره می بره.

آفتاب غروب کرده و ما باید یه هتل تو این روستا پیدا کنیم. همونجا که از پیکاب پیاده شدیم چند نفر دوره مون کردن و با زبان بی زبانی باهاشون مشغول صحبتیم که به ذهنمون میرسه باهاشون ترکی حرف بزنیم. نزدیک مرز ترکیه ایم و احتمالش هست چند نفری ترکی بلد باشن. همین طورم هست. ترکی دست و پا شکسته ای بلدن که از هیچی بهتره و کارمون رو راه میندازه. یکیشون میگه بالای مغازه ش یه اتاق خالی هست که البته هیچ امکاناتی نداره ولی میتونیم شب رو اونجا بمونیم. پیشنهادش رو با شادی وصف ناپذیری قبول می کنیم و وسایلا رو از نردبام چوبی شل و ولی می بریم بالا. دوچرخه ها رو هم میذاریم مغازه. توی اتاق دو تا تخت خواب زهواردررفته هست و پریز برق که برامون کافیه.

کفشها و جورابای خیس رو روی گاز اپی تا حدودی خشک می کنیم و لباس گرم می پوشیم. بساط آشپزی رو درمیارم و مشغول پختن شام میشم . به خانواده هامون زنگ میزنیم و خبر سلامتی مون رو بهشون میدیم . البته اونا هنوز از ماجرای امروز خبر ندارن و تا وقتی به یه جای خوش آب و هوا نرسیدیم و چند تا عکس خانواده پسند براشون نفرستادیم چیزی بهشون نمی گیم ! به ماجراهای امروزمون فکر می کنیم که چقدر برامون منحصر به فرد بود . با کلی هیجان و خطراتی که توام با خوش شانسی بودن. مناظری که دیدیم هرگز از ذهنمون پاک نخواهد شد و تجربه ای که اندوختیم بسیار باارزش بود.

برچسب ها
نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

‫۲ نظرها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

20 − سیزده =

بستن
بستن