اروپاجهانگردیسایکل توریسمگرجستان
سفر به آسیای باختری(روز چهاردهم)
سفرنامه آسیای باختری – گرجستان
روز چهاردهم (تفلیس-Tbilisi)
شانزدهم اسفند 97-7 مارس 2019
سارا می گفت خاصیت تفلیس اینجوریه که نمیشه صبح زود از خواب بیدار شد. صبح ساعت 10 بود که بیدار شدیم و به حرف سارا ایمان آوردیم ! توی گرجستان مدرسه ها ساعت 9 و نیم و ادارات و بانک ها ساعت 10 شروع به کار می کنن. صبحانه رو می خوریم و یه زنگ میزنیم سفارت اوکراین تا در مورد ویزا سوال کنیم. قصد داریم اگه امکان گرفتن ویزای اوکراین از گرجستان فراهم باشه بریم اونجا و دور دریای سیاه رو رکاب بزنیم. اگرم نشد بریم ترکیه. خانمی که تلفن رو جواب داد بهمون گفت مشکلی برای گرفتن ویزا نیست ولی تا ساعت 12 و نیم سفارت می بنده . ما هم به سرعت آماده شدیم و سارا با یه تاکسی اینترنتی هماهنگ شد تا بیاد دنبالمون. با توجه به بعد مسافت و کمبود وقت ، گرفتن تاکسی بهترین گزینه بود و البته کرایه شم مناسب. یه ماشین مدل بالا میاد پی مون و از کم ترافیک ترین مسیرها ما رو سریع به سفارت میرسونه.
گرجستان سرزمین ماشین های مدل بالاست ! قیمت ماشین تو این کشور خیلی پایینه و مردم با کمترین هزینه بهترین ماشینا رو سوار میشن. حتی از کشورهای همسایه برای خرید ماشین به اینجا میان.ولی هزینه بنزین بالاست یعنی برای ما که پول ملی مون هر روز داره وضعیت بدتری رو تجربه می کنه. توی خیابونی پیاده میشیم که کلی سفارت توشه. سفارت اوکراین بغل دست سفارت ایرانه و از روی پرچم سریع پیداش می کنیم. نگهبان ما رو به داخل راهنمایی می کنه که یه کارمند آقا داخل اتاقکی شیشه ای نشسته و چندان خوش اخلاق به نظر نمیاد. وقتی بهش میگیم برای ویزا اومدیم و بعد ملیتمون رو ، میگه که باید برید از کشور خودتون ویزا بگیرید.متاسفانه ایرانی ها برای مسافرت های خارجه با موانع زیادی روبرو هستن و تنها وقتی می فهمی چقدر دست و پات توی جهانگردی بسته ست که پاتو از مرز میذاری بیرون. اونموقه ست که بسیاری واقعیت ها روی سر آدم آوار میشه که تا وقتی توی مملکت خودت هستی ازشون خبر نداری. ولی خوشبتانه برای ایرانی جماعت بن بستی وجود نداره و طی تاریخ دور و درازمون یاد گرفتیم برای هر مشکلی نه که راه حل بلکه راههای دور زدن پیدا کنیم !
پس میریم سراغ پلن بی که همون ترکیه ست و از اونجا هم هر جا که باد ما رو با خودش ببره خواهیم رفت. با بچه ها میریم بیرون و منتظر اتوبوس میشیم. سارا راهنمای ماست و کمی هم گرجی یاد گرفته. یه زن پلیس چاق بهمون نزدیک میشه و چیزی طلب می کنه که با تمام استعدادمون توی پانتومیم متوجه منظورش نمیشیم. سارا میگه فندک می خواد که سیگارشو روشن کنه. متاسفانه نمیدونم برو خدا روزی تو جای دیگه حواله کنه به گرجی چی میشه چون سر ادا و اطواراش یه اتوبوس از دستمون رفت و کلی معطل شدیم. میریم یه فروشگاه تا وسایلای مورد نیاز برای توی راهمون رو تهیه کنیم. همه جا پر از ایرانی هاست و داخل فروشگاهم هر کی از بغل دستمون رد میشه فارسی صحبت می کنه. یه تعدادیم بودن که حین مکالمه با تلفن دائم فحش میدادن و نفرین می کردن. سارا میگه حتما یه ایرانی دیگه سرش کلاه گذاشته و این جور چیزا اینجا خیلی عادیه ! متاسفانه یه تعداد از ایرانی ها اسم بقیه رو تو این کشور خراب کردن و مشکلاتی که بوجود آوردن تر و خشک رو با هم سوزونده.
عصر قراره بریم لیسی لیک که یه دریاچه زیبا نزدیک خونه ست ولی هوا بشدت طوفانی شده و ترجیح میدیم توی خونه بمونیم. شب اشکان با یکی از دوستانش هماهنگ میشه بریم دو تا چراغ دوچرخه ازش بخریم. قیمتش خیلی مناسبه و ما هم خیلی وقت بود قصد خریدشو داشتیم. شدت باد بیشتر شده و نگرانیم فردا نتونیم به رکابمون ادامه بدیم. خیلی هم سرده و زیاد نمیشه توی فضای باز ایستاد. متاسفانه چراغهایی که مد نظر ما بود رو نداشت ولی اشکان از یه دوچرخه خوشش اومد و در دم خریدش. حالا توی خونه کوچکمون سه تا دوچرخه مال اشکان و سارا و دو تا هم مال ما بود بعلاوه کلی خورجین ! بازار شامی شده بود که با لذت تمام توش زندگی می کردیم.