اروپاجهانگردیسایکل توریسمگرجستان
سفر به آسیای باختری(روز دوازدهم)
سفر به آسیای باختری(روز دوازدهم)
سفرنامه آسیای باختری – گرجستان
روز دوازدهم (روستاوی-Rustavi)
چهاردهم اسفند 97-5 مارس 2019
صبح زوده و بچه ها آماده رفتن به مدرسه . ما هم آماده ایم که بریم سراغ مرز و دردسراش.همه اهل خونه برای بدرقه اومدن ولی پسر کوچکشون رو انگار بزور بلند کردن چون حسابی اخماش تو همه. خواهرش واسه بیدار کردنش یه شیطنت اساسی بکار برده . چند تا عکس می گیریم و توی هوای سرد صبحگاهی براه می افتیم.
دخترا میرن مدرسه و ما خوشحالیم که جای اونا نیستیم ! پسر کوچولوی اخمو با وجود عصبانی بودنش یادش مونده که باید پشت مسافر آب بپاشن واسه همین بدو میره و یه کاسه آب میاره و ما با روشنایی و طراوت آب بدرقه میشیم . میدونم که دلمون براشون خیلی تنگ خواهد شد و یادشون لبخند به لبهامون خواهد آورد.
تا مرز 75 کیلومتر راه داریم و بیشتر مسیر صافه. آخرین شهر آذربایجان قازاخ هست و بعد ازاون باید به سمت کرمیزی کوپرو (به معنی پل سرخ) بریم .
صبحانه رو توی یه کافه بین راهی می خوریم که صاحب بداخلاقی داره. هوا سرده و مستقیم میریم کنار بخاری که یه چیز دست ساز جالبه و البته گرمای فوق العاده ای داره. آدرس دستشویی رو که می پرسم یه آلونک رو انتهای حیاط نشون میده. از یه مسیر پر از خس و خاشاک و ناطراز از وسط باغچه ای افسرده که وضعیتش بیشتر خزان زده ست تا نوبهاری میرم سمت آلونک و صاحب کافه از دور نگام می کنه که یه وقت نرم توی باغچه. اطراف آلونک پر زباله ست و یه در فکسنی نیمه باز داره که نه بیشتر باز میشه و نه بسته و به سمت دشت نگاه می کنه. خود دستشویی متشکل از یه چاه عمیق وحشتناکه که روش یه درب بتنی گذاشتن و وسط بتن یه مستطیل برش دادن که مو به تن آدم سیخ می کنه. ولی ما از اون بیدها نیستیم که با این بادها تکون بخوریم پس به امکانات موجود اکتفا می کنیم. بر می گردم پیش نیما و یه صبحانه مفصل می خوریم و بدون هیچ حرف و حدیثی از کافه چی جدا میشیم. وقت ناهار هم میرسیم به مرز و نزدیکی های گمرک میریم سمت یه رستوران.
اینجا تعداد زیادی تریلی ایرانی هست و راننده هاشون توی رستوران های اطراف مشغول ناهار خوردن هستن ولی بیشترشون غذاهای ساده ای که خودشون تهیه کردن رو می خورن تا توی هزینه هاشون صرفه جویی بشه. ما هم قصد خوردن ناهار نداریم فقط هوا خیلی سرده و میریم رستوران یه چایی می خوریم و گرم میشیم.
توی مرز تعداد زیادی ماشین توی صف اند و تریلی ها هم یه گوشه پارک کردن. به اولین دلالی که از راه میرسه مانات های باقی مونده رو میفروشیم و لاری می خریم. لاری از مانات ارزونتره .
بعد میریم سمت گمرک که احتمال میدیم کارمون زیاد طول بکشه. چون طبق اخبار واصله ، جدیدا به ایرانی ها خیلی گیر میدن و اونایی که زمینی وارد گرجستان میشن رو برمی گردونن. کنار باجه کنترل پاسپورت ها دقایقی معطل میشیم تا مامور کارش رو انجام بده. محض احتیاط پاسپورت های قبلی مون رو هم ارائه می کنیم تا تمام ویزاهامون رو ببینن . مامور با چند تا از همکاراش صحبت می کنه و نهایتا وقتی می بینن ما جهانگردیم و ویزای کشورهای مختلف رو توی پاسپورتهامون داریم اجازه ورود میدن و ما هم لبخند زنان میریم سمت جاده های گرجستان.
متاسفانه در سالهای اخیر مشکلات زیادی از سوی ایرانی ها برای گرجی ها ایجاد شده و به همین خاطر دولت این کشور هم مجبور شده این چنین سخت گیری کنه. برای ورود به گرجستان نیازی به دریافت ویزا نیست ولی با روندی که پیش میره احتمالا در آینده براش ویزا بذارن. از محدوده گمرک که خارج میشیم به پل سرخ میرسیم که روی رودخانه ای کم جان بنا شده. بعد از پل ، دشت ها و تپه ماهورهای پوشیده از علف های طلایی رنگ خودنمایی می کنن و ما یه جاده خلوت داریم . گهگاهی یه تریلی که بعد از ساعت ها معطلی از بند گمرک آزاد شده از بغل گوشمون گذر می کنه و ما یه سربالایی رو رد می کنیم که آفتاب بالای همون تپه در حال غروبه. ورود به کشور جدید انرژی تازه ای بهمون بخشیده و سرشار از شور و شوقیم و مهم نیست چه اتفاقی خواهد افتاد. آماده ایم که به استقبال حوادث بریم.
بعد از اون تپه بلند شهر روستاوی قرار داره که نزدیک ترین شهر به مرزه.
اولین هتلی رو که می بینیم ترمز می کنیم تا قیمت بگیریم. صاحب هتل 50 لاری با تخفیف بهمون قیمت میده که برامون گرون درمیاد. در واقع قصد هتل گرفتن نداریم فقط دنبال جایی مطمئن برای چادر زدن می گردیم. گازش رو می گیریم و سرپایینی منتهی به شهر رو خیلی سریع طی می کنیم. شهر رو رد می کنیم تا در اولین پمپ بنزین چادر بزنیم. بعد از 113 کیلومتر رکابزنی میرسیم به یه پمپ بنزین که نصفش گرجیه و نصفش آذری. بیشتر کسایی که نزدیک مرز آذربایجان ساکنن تا شعاع 50 کیلومتری مرز به آذری مسلط اند و میشه تا حدودی به ارتباط گیری امیدوار بود چون گرجی ها اصلا انگلیسی بلد نیستن . یا به عبارتی بجز گرجی و گهگاهی روسی زحمت یادگیری هیچ زبان دیگه ای رو به خودشون ندادن.
از یه مرد آذری زبان اجازه می گیریم که توی محوطه هتل چادر میزنیم. خودش صاحب هتل بغل پمپ بنزین بود. اجازه داد ولی گفت که آخر شب چادر بزنیم تا رفت و آمد مسافرها اذیتمون نکنه. شایدم منظورش این بود که ما مخل رفت و آمد مسافرها نشیم . ولی مسافری در کار نبود و هتل خلوت بود. یه تعداد برا خوردن شام اومدن و بعد خلوت شد. ما هم یه کم نشستیم توی کافه بیرونی. هوا که سرد شد رفتیم کاپشن پرهامون رو درآوردیم و صاحب هتل برامون چایی و شیرینی آورد. البته ما سفارش نداده بودیم. بعدش گفت بیرون سرده بیاید تو رستوران بشینید. رستوران گرم و دلپذیر بود و ما همچنان که خودمون رو با عکسهایی که گرفته بودیم و گفتگو در مورد اتفاقاتی پشت سر گذاشتیم مشغول می کردیم گفتیم یه شام ساده سفارش بدیم که صاحب هتل دوباره برامون چیزی نیاره. چون دائم حواسش به ما بود و همش به گارسون میگفت چیزی برامون بیاره و پولشم نمی گرفت. یه سوپ سفارش دادیم و با نون خوردیم و کاملا سیر شدیم که دیدیم گارسون به دستور رئیسش کلی غذا برامون آورد .ما واقعا سیر بودیم و نمیدونستیم اون غذاها رو کجا جاشون بدیم ولی از طرفی مدیر هتل از نخوردنمون ناراحت میشد . یه جوری خوردیمشون ولی معده داشت میزد تو سرش ! بعد می خواستن دسر شیرین هم بیارن که با التماس ردش کردیم.
ساعت 12 بی خوابی فشار آورده بود و رفتیم سراغ مدیر که ببینیم از نظرش اشکالی نداره عملیات برپایی چادر رو شروع کنیم . گفت تعدادی اتاق خالی داره و میتونیم بریم تو یکیش بمونیم. پیشنهادش رو درجا قبول کردیم و دوچرخه ها رو گذاشتیم تو حیاط بمونه چون مدیر گفت همه جا امنه و نگهبان هم حواسش هست. تن خسته مون رو به تخت خواب رسوندیم و درجا خوابمون برد.