آذربایجانآسیاجهانگردیسایکل توریسم

سفر به آسیای باختری(روز دوم)

سفر به آسیای باختری(روز دوم)

سفرنامه آسیای باختری- جمهوری آذربایجان

روز دوم (حویق به لنکران)

چهارم اسفند 97-23 فوریه 2019

حالا که یه شب رو توی حویق گذروندیم دیگه این شهر مثل بقیه شهرها نیست که از روی نقشه تندی از روش رد بشیم و ندونیم این شهر کوچک با کلی باغهای کیوی چه وجه تمایزی داره با هزاران شهر کوچک و صدها هکتار باغ کیوی دیگه که تا کیلومترها توی خط ساحلی قطار شدن . حالا ما ازین شهر و چند نفر از آدماش خاطره داریم . ما اونا رو هرچند خیلی کم ولی می شناسیم.واسه همینه که آدما سفر می کنن تا بشناسن و یادبگیرن و چیزای مهم توی ذهنشون زیاد و زیادتر بشه.

با خانواده فروزان خداحافظی می کنیم و میریم سمت آستارا آخرین شهر ایران توی مرز با آذربایجان.

خداحافظی با دوستان
باغ های کیوی
به طرف مرز آذربایجان

سی کیلومتر بعد وارد شهر میشیم و از خیابونای با ترافیک کمتر خودمون رو میرسونیم به گمرک. یه دستفروش ارز به استقبالمون میاد و نیما که قبلا قیمت ارز رو توی اینترنت چک کرده ازش یه کم مانات می خره از 7800 تومن. درب ورودی گمرکم اشتباه اومدیم و باید یه کم بریم جلوتر تا ورودی عابرین رو پیدا کنیم. خیابونا رو به هم ریختن و هر طرف دارن یه ساخت و سازی انجام میدن. از وسط موانع که گاهی چاله ست و گاهی تپه ای از آسفالت کهنه و سنگ فرش شکسته عبور می کنیم و از درب دوم هم دست خالی برمی گردیم تا بالاخره درب سوم به رومون باز میشه ولی ما هم انتقام علافی مون رو می گیریم و نمیریم داخل. همون کوچه رو برمی گردیم تا بریم سرکوچه ناهار بخوریم. هرچند تا ناهار یه خورده وقت هست ولی معلوم نیست بعد گمرک جایی برای غذا خوردن پیدا کنیم و مخصوصا معلوم نیست قیمت ها چجوری باشه.

همون حوالی از چند تا صرافی قیمت می گیریم که متوجه تفاوت قیمت جزئی با دستفروشا میشیم. در واقع قیمت صرافی ها منصفانه تره و بهتره ارز رو ازونجا خرید. میریم سمت گمرک و چون دوچرخه هامون از در عابرین پیاده عبور نمی کنه ، دروازه آهنی رو برامون باز می کنن. از صحبت های جماعت انبوهی که همون دور و برها هستن مشخصه فکر می کنن خارجی هستیم و ما هم تلاشی برای نقض نظریه شون نمی کنیم. ساختمان اداری پر از آذربایجانی هایی ست که برای خرید اومده بودن ایران و حالا با کلی گونی و نایلون بزرگ حاوی خریدهاشون دارن به کشورشون برمی گردن. چون با ماناتی معادل 7800 تومن ، خرید کردن از ایران خیلی براشون ارزون درمیاد.

روی صندلی میشینیم تا عوارض خروج از کشور روبصورت اینترنتی پرداخت کنیم. اصلا عوارض رو یادمون رفته بود . از طرفی کارت های بانکی مون رو هم یادمون رفته برداریم و بجز مبلغ کمی پول نقد چیز دیگه ای نداریم. ولی عوارض رو میشه اینترنتی هم پرداخت کرد که البته یه کم زمان می بره تا پرداختش تایید بشه.طبق قانونی که از امسال اجرا میشه برای اولین خروج نفری 220 تومن پرداخت می کنیم و بعد میریم برای چک کردن پاسپورتا که مامورای ایران با خوشرویی و خیلی سریع کارمون رو راه میندازن. برای ورود به آذربایجان نیاز به گرفتن ویزا هم هست که الکترونیکی صادر میشه و ما چند روز پیش درخواست داده بودیم. همین دیروز بود که توی گردنه حیران ویزاهای الکترونیکی مون از طریق ایمیل رسید دستمون. ذکر این نکته هم خالی از لطف نیست که آذربایجانی ها برای اومدن به ایران نه ویزا لازم دارن و نه عوارض می پردازن که البته دونستنش آه از نهاد هر ایرانی بلند می کنه. تازه این اول ماجراست و کلی نکته دیگه هم هست که شنیدنش آه دون ایرانی ها رو خالی می کنه !

از پل زیبایی که روی رودخانه آرام و باوقار ارس ساخته شده می گذریم. تا نصف پل رو پرچم های ایران مزین کردن و نصف بقیه رو پرچم های ماه و ستاره دار آذربایجانی. مامور روی پل پاسپورت ها رو چک می کنه. لباس های چریکی آبی-سورمه ای و کلاه کج به سرش گذاشته .توی ساختمان اداری گمرک آذربایجان کمی دنبال کسی می گردیم که مدارکمون رو چک کنه ! اگه مهر ورود به کشور رو لازم نداشتیم حتما سرمون رو مینداختیم پایین و راهمون رو میرفتیم. بهمون گفته بودن کسایی که مهر ارمنستان توی پاسپورتشون باشه تو مرز آذربایجان بهشون گیر میدن ولی گیربازاری در کار نبود و مامورا خیلی خوش برخورد بودن. از بخش اداری که خارج میشیم خیالمون راحته که کارمون تموم شده که یه مامور میاد برای بازرسی وسایلامون. تا بحال پیش نیومده بود که توی اینجور بازرسی ها خیلی درگیر بشیم. اکثرا خورجین ها رو از ریل رد می کنن و نهایتا لوازم الکترونیکی رو با دقت بیشتری بررسی می کنن ولی این مامور اگه از دستش برمی اومد حتما تایر دوچرخه ها رو هم درمی آورد تا توشون رو نگاه کنه ! به ما هم برخورده بود و هر چند میدونستیم با گندکاری هایی که هم وطنانمون توی مرزها و کشورهای دیگه بالا آوردن این مامور تا حدودی حق داره ولی نمیتونستیم بپذریم که جور اغیار رو چرا ما باید بکشیم. نیما به طرق مختلف با اخم کردن و چند کلمه معترضانه بهش فهموند که از دستش ناراحتیم. همکار ماموره که معلوم بود دل خوشی از مافوقش نداره از نیما دلجویی کرد و چند تا فحش آبدارم نثار مافوقش.

وسایلای به هم ریخته مون رو جمع کردیم و از گمرک زدیم بیرون و خیلی زود ماجرا رو به دست فراموشی سپردیم . اون طرف گمرک هم یه شهر بود به اسم آستارا. خیلی تمیز و مرتب بود ولی تک و توک آدمی توش پیدا میشد. برخلاف آستارای ایران که مملو از آدم هاست و بازارش رونق فراوان داره. از کنار دریا رکاب میزنیم و از نسیم خنکی که از طرف دریا صورتمون رو نوازش میده لذت می بریم. متاسفانه چنین لذتی رو فقط میتونیم در خارج از کشور تجربه کنیم چون تو ایران کمتر ساحلی پیدا میشه که ساخت و ساز نداشته باشه و خصوصی سازی نشده باشه.

جاده های کشور آذربایجان

هوا برای رکاب زدن محشره و همینطور که از مرز دورتر میشیم سرو کله شهرها و روستاها و مردمانشون هم پیدا میشه. مردم برامون دست تکون میدن و از دور سلام و احوالپرسی می کنن و ماشین ها از بوقشون بی نصیبمون نمیذارن که چون هنوز اول سفرمونه برامون خوشاینده .از دعوت های مردم میشه فهمید آدم های مهمان نوازی هستن مخصوصا وقتی باهاشون ترکی صحبت می کنیم گل از گلشون می شکفه. توی یکی از روستاها دعوت ماهی فروشی که به چایی دعوتمون می کنه رو می پذیریم . مردم این حوالی اغلب ماهی و پوسته صدف میفروشن. هر کسی جلوی در خونه ش یه میز گذاشته با یه سینی پر از ماهی تازه یا گونی های پر از صدف که احتمالا بجای ماسه ازش استفاده می کنن چون حیاط خونه ها پر از صدف بود. مردی که دعوتمون کرده سریع به زنش خبر میده که چایی بذاره و بعد ما رو می بره داخل خونه ش. خونه بزرگیه ولی امکانات خاصی نداره. خبری از آب لوله کشی و گاز و برق نیست. ولی پنجره همه خونه ها دوجداره ست.

تا چایی مون آماده بشه با اهل خونه آشنا میشیم. زن و سه تا بچه قد و نیم قد به اسامی هدیه و ملک که دو تا خواهر تقریبا همسن بودن و آقامیرزا تنها پسر خانواده. خواهرها هیچ شباهتی به همدیگه نداشتن و احتمالا مادرهای متفاوتی داشتن. زن های همسایه هم که بساط ماهی فروشی شون هیچ مشتری نداره به جمعمون اضافه میشن و به چشم آدم هایی بهمون نگاه می کنن که از آن سوی مرزهای رفاه اومدن . اونا واقعا آدم های نداری اند و بی پولی باعث شده جوان ها به کشورهای اطراف مثل ترکیه و گرجستان برای کار مهاجرت کنن و چون روستایی هستن و حرفه خاصی بلد نیستن اغلب تن به کارهای خدماتی با دستمزد کم میدن. با وجود اینکه فقیراند ولی گشاده دست و سخاوتمند هستن و چند دقیقه ای که مهمونشون هستیم با میوه های باغچه شون ازمون پذیرایی می کنن و حتی اصرار می کنن برای ناهار پیششون بمونیم تا برامون ماهی کباب کنن. ازشون تشکر و خداحافظی می کنیم و راه لنکران رو در پیش می گیریم.

مردم مهربان روستایی ماهی فروش
کودکان زیبا

ده کیلومتر مونده به لنکران از یه آقایی درخواست می کنیم که با دوستمون رشاد عزیزاف تماس بگیره. چون امروز نتونستیم سیم کارت گیر بیاریم . تنها شهرهای بزرگ مسیرمون آستارا و لنکران بودن که آستارا مثل شهر ارواح بود و چیزی توش پیدا نکردیم و به لنکران هم هنوز نرسیدیم. توی مغازه های داخل روستاها هم سیم کارت نمی فروختن بلکه فقط شارژ داشتن. رشاد که آدرس رو برامون میفرسته می بینیم محل یه هتل رو توی نقشه نشون میده. سه حالت میتونه داشته باشه ! یا کار با مکان نما رو بلد نبوده و لوکیشن رو اشتباهی فرستاده ، یا برامون هتل رزرو کرده که باید بریم پولشو پرداخت کنیم ، یا برامون هتل رزرو کرده و خودش پولشو داده که بعدا فهمیدیم گزینه هیچکدام درست بوده ! از یه جاده فرعی میریم سمت جایی که انتهاش به دریا میرسه. چندین هتل توی این مسیر هست و همشونم ستاره دار. به هتل مورد نظر میرسیم که فضای سبز قشنگی داره و نگهبانش ما رو به داخل راهنمایی می کنه. مسئول پذیرش که انگار منتظرمون بوده ما رو مستقیم میبره به اتاقمون تو طبقه اول . اتاق شیک و تمیزیه و به اندازه کافی بزرگ. وسایلا رو منتقل می کنیم تو اتاق و پخش میشیم روی تخت. امروز ماجراهای زیادی رو پشت سر گذاشتیم و الانم یه سقف بالا سرمون داریم . اوقاتمون خوش تر از اونیه که نخوایم ازش لذت ببریم. مهم نیست اگر فردا مجبور باشیم پول اتاقو بدیم. هرچه باداباد ! قراره تو این سفر رها باشیم و از لحظه لحظه هامون نهایت استفاده رو ببریم.

هتل

یه دوش می گیریم و میریم توی فضای سبز هتل گشتی میزنیم. چند مدل ماشین قدیمی رو بعنوان دکور گذاشتن تو محوطه . استخر و لوازم ورزشی هم داره که فعلا هوا سردتر از اونیه که بشه از استخر استفاده کرد. یه سر به رستوران میزنیم و معلوم میشه از غذا خبری نیست. چون فصل مسافرت نیست فعلا فقط صبحانه سرو می کنن. اطراف هتلم مغازه ای نیست بنابراین برای ناهارمون باید یه سر به خورجینامون بزنیم. خوشبختانه کلی نودل و مواد غذایی خشک با خودمون آوردیم. این دفعه چون پروازی در کار نبود میتونستیم هرچقدر می خوایم با خودمون وسایل برداریم و نگران اضافه بار نباشیم. هرچند یه خورده خورجینامون سنگین تر از دفعه های قبل شده.

تا شب خبری از رشاد نمیشه . یکی دوبار پیام میده و آخر سر عذرخواهی می کنه که نتونسته بیاد دیدنمون. گویا خودش مدیرهتله و خیالمون راحت میشه که فردا قرار نیست پولی از بابت اتاق بپردازیم. کارهای اینترنتی مون رو با مودم هتل رفع و رجوع می کنیم تا فردا از مسیر یک سیم کارت بخریم.

برچسب ها
نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

چهار × دو =

بستن
بستن