آسیاترکیهجهانگردیسایکل توریسم

سفر به آسیای باختری(روز سی و سوم)

ششم فروردین 98-26 مارس 2019

سفرنامه آسیای باختری – ترکیه

روز سی و سوم (مولا-Mugla)

ششم فروردین 98-26 مارس 2019

 

صبح بدون هیچ صدایی خیلی آروم وسایلا رو می بریم بیرون تا بچه ها از خواب بیدار نشن. دیشب بهشون گفته بودیم که صبح زود راه میافتیم و همونجا خداحافظی هامون رو کرده بودیم تا اونا هم به استراحتشون برسن. با این حال فاتیح با چشمای خواب آلود تا دم آپارتمان برای بدرقه مون اومد.

تا بیایم از شهرکی که توش هستیم خارج بشیم یه کم دور خودمون می چرخیم.بعد میافتیم تو جاده اصلی که یه اتوبان دو بانده ست با یه شانه عریض و  خوش ساخت. از آیدین به سمت مولا فقط همین یه جاده رو داریم و همه ش هم سربالاست ! سر صبحی هوا کمی سرد بود ولی رفته رفته بهتر شد. با وجود سربالایی ها سرمای صبح هم اثری نداشت ولی بعدا که کمی گرمتر شد عرقمون رو درآورد.

از وسط باغات زیتون که روی تپه ها و کوهها رو پوشونده رد میشیم. بعضی مناطق هم کاجستانه .یه جاهایی توی باغچه خونه ها انواع درختان میوه هم به چشم می خوره. درخت گلابی و گیلاس که پای درخت ها رو گندم ها و گلهای بابونه پر کردن تا کمر.همه جا سبزه و آسمون به شدت آبیه. این حجم از پاکی و زلالی رنگ ها قلبمون رو در هم می فشره از زیبایی بیش از حد. تپه ها رو بالا پایین می کنیم و بعد از شهر چینه به یه سرپایینی میرسیم.

یه فروشنده دوره گرد کنار جاده تو سمت مخالف ماست که صنایع دستی برنزی و مسی میفروشه. محض تنوع هم که شده میریم سر وقتش. چون تو این جاده کمتر میشه کسی رو پیدا کرد و باهاش هم کلام شد. با فروشنده کلی گپ میزنیم و چیزمیزای توی بساطشو با نگاه مشتری دید میزنیم. یه قهوه جوش مسی حکاکی شده چشم نیما رو گرفته و انقدر سرش چونه میزنه که فروشنده رو با 50 لیر راضی می کنه. یه مسجمه برنزی از درویش های صوفی هم یه پنجاه تای دیگه آب می خوره و ده کیلومتر بعده که نیما انگشت ندامت می گزه که ای وای بر ما ! چرا انقدر پول خرج دو تا سوغاتی کردیم !

برای ناهار توی یه پمپ بنزین توقف می کنیم که بغل دستش نونوایی هست. ترکیه یه مدل نونوایی داره بهش Ekmek firini می گن.یعنی فر نانوایی.توش نون حجیم خانگی می پزن و داغ داغ میدن دست مشتری. صاحب این نونوائیه یه خانم بود با دختر بچه ش. نون ها رو توی تاوه می پخت و چقدر خوشمزه بود. اصلا نون گرم در هر شکل و طعمی خوشمزه ست. با دختر کوچولوی حاضر جواب زن نونوا کل کل می کنیم و نون و چایی می خوریم. بعد راه میافتیم سمت یاتاقان که آخرین شهر قبل از مولاست.

مولا شهریه که بالای یه تپه بلند قرار گرفته و از هر طرف که بخوای واردش بشی باید سربالا بری. تندترین شیب ها هم نرسیده به شهر بهت خوشامد میگن و ته مانده زورتو می گیرن ! توی یاتاقان یه کم منتظر میشیم تا دوستمون هاشم بهمون ملحق بشه. هاشم از دوستان وارم شاورزی و ساکن مولاست و توی یاتاقان کار می کنه. هر روز مسیر بیست کیلومتر خونه تا محل کارش رو با دوچرخه طی می کنه. همسر و دو تا پسرشم دوچرخه سوارن. هاشم که از راه میرسه پیشنهاد میده دوچرخه خودشو با مال من عوض کنیم. می خواست ببینه فرمون دوچرخه ما که مدل کورسی هست با مال خودش که پروانه ایه چقدر فرق می کنه. حساب بار روی دوچرخه هم دستش بیاد. یه کمکی هم به من بکنه تا این چند کیلومتر آخر رو راحت طی کنم. دوچرخه ها رو عوض می کنیم و من حس خری رو دارم که بار و بندیلشو از کولش برداشتن و از سبکی می خواد پرواز کنه ! هاشم اما صداشو درنیاورد ولی معلوم بود تحت فشاره !

نرسیده به شهر دوچرخه مو پس می گیرم و از مسیرهای مخصوص دوچرخه که آبی رنگ شده تا خونه رکاب میزنیم.

یه خونه با یه باغچه بزرگ در انتظارمونه. گولدن همسر هاشم و پسرای مهربونش به استقبالمون میان. یه خانواده گرم و سرشار از محبت که از همون برخورد اول ارتباط دوستانه نزدیکی باهاشون برقرار می کنیم. همگی کمک می کنن تا وسایلا رو ببریم داخل . تا یه دوش بگیریم شام هم حاضر شده و دور هم می خوریم و انقدر حرف میزنیم تا چشمامون از زور خواب قرمز میشه. گولدن که مثل گلی همیشه خندانه ما رو به اتاقمون راهنمایی می کنه و پسرا وسایل مورد نیازشون رو سریع از اتاق خارج می کنن تا بعدا مزاحممون نشن. بقیه حرف ها رو میذاریم برای فردا چون می خوایم یه روز دیگه تو این خونه و کنار آدم های مهربونش باشیم. اونا هم گویا سوالای زیادی دارن و این قصه سر دراز داره.

برچسب ها
نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پانزده − نه =

بستن
بستن