ایرانگردیکوهنوردیمازندران

آبشار یخی دماوند

کوه دماوند

آبشار یخی

1392/03/14

از هر کی خواستیم پایه بشه با ما بیاد دماوند دیدیم کوله جنگل بسته! تعطیلات خرداد همه میرفتن جنگل و ما هم دلمون هوای دماوند کرده بود. آخرشم دو نفره راه افتادیم سمت زنجان . سعید درگاهی زور خودشو زد تا نظرمونو برگردونه سمت سبلان ولی موفق نشد آخرشم به این نتیجه رسید که کاچی بهتر از هیچی ! و با ما اومد دماوند. اگه آمادگی بیشتری داشتم حتما میرفتیم مسیر شمالی ولی جنوبی رو انتخاب کردیم تا اذیت نشیم.

جاده هراز از خود تهران تا پلور چنان ترافیکی بود که میشد گفت تو تهران دیگه کسی نمونده که نخواد بره شمال!

مسیر رو از حسینیه شروع کردیم که تو ارتفاع 3800 تصمیم به شب مانی گرفتیم. بخاطر ترافیک کمی دیر به محل رسیده بودیم و در ضمن خسته بودیم.

فردا صبح آسوده و با آرامش راه افتادیم سمت بارگاه و یک ساعته رسیدیم. اونجا به خودمون رسیدیم و خستگی در کردیم

و بعد راه افتادیم به طرف آبشار یخی که محل شب مانی دوم بود. یخچال شلوغ بود همه داشتن توش سر میخوردن که زودتر برسن پایین. اولین بار بود از بارگاه تا آبشار رو با کوله سنگین طی می کردم. تجربه جدیدی بود. آقا سعید جلوتر رفته بود و در 5200 چادر رو برپا کرده بود. تقریبا میشه گفت وقتی به چادر رسیدم جونم تو دماغم وایساده بود! حسابی بهم فشار اومد . رفتم تو چادر ولو شدم.

سه تایی مون  به خواب احتیاج داشتیم. رفتیم تو کیسه و دو ساعتی خوابیدیم. بعدش سرحال اومدیم. رفتم بیرون. باد شدید بود و ما تو یه جای یک متری چادر زده بودیم که دو طرفمون یخچال بود با شیب تند. باد میتونست براحتی پرتت کنه.

برای کوله ها و کفشا یه جا توی برفها کندم . نیما هم داشت زیر چادر رو کمی هموار میکرد. خیلی ناجور بود . حسابی بالا بودیم! از همه چیز و همه کس بالاتر. حتی از ریزگردها ! که رنگ خاکستریشون نمیذاشت پایین تر ها خوب دیده بشن.

تمام شب باد چادر رو می کوبید و نیما بخاطر ناهمواری جاش همش سر میخورد.خیلی وقت بود تو چنین شرایطی نبودم. به قول آقا سعید: زندگی سگی!

من که خوابیدم ولی نیما شبو کشیک داده بود. آقا سعیدم سردش شده بود! صبح هنوز باد بیداد میکرد. تا حدود 8 منتظر شدیم تا آفتاب یه کم یخچالو نرم کنه که بتونیم بریم پایین. چند تا تیم داشتن میرفتن بالا و حسابی خودشونو پوشونده بودن. از روی گرده سرازیر شدیم. یه کم برفا نرم شد رفتیم تو یخچال. یه جاهایی هم سر خوردیم که کلی حال داد.

آهسته و خرامان رفتیم تا حسینیه. کفشای سنگین پاهامو اذیت کرده بود. راه برگشت باز بود و زود رسیدیم زنجان.

 

برچسب ها
نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سیزده + 15 =

بستن
بستن