آلماناروپاجهانگردیسایکل توریسم

تور سایکل توریسم اروپای شمالی (روز هفدهم )

تور سایکل توریسم اروپای شمالی (روز هفدهم )

روز هفدهم (هنشتد-Hennstedt) – آلمان

جمعه 11 فروردین  96

31 مارس 2017

صبح اولین کارمون اینه که بریم بیرون و وضعیت هوا رو نگاه کنیم. کمی ابر توی آسمونه ولی در حال گذرند و مشخصه هوای خوبی در انتظارمونه. بعد از صبحانه با میزبان هامون خداحافظی می کنیم و میزنیم به راه. تا بیایم از شهر خارج بشیم باید زحمت رکابزنی توی خیابون های سنگفرش رو به خودمون بدیم. خیلی ها سحر خیزند و توی هوای پاک و لطیف صبح مشغول ورزش و پیاده روی هستن. با دیدن ما بهمون سلام میدن و ما هم به آلمانی جوابشون رو میدیم ! آلمانی زبان سختیه ولی تو این چند روز چند کلمه شو یاد گرفتیم. مثلا سلام میشه مویی یا تو لهجه دیگه میشه موین !

امروز 90 کیلومتر راه داریم و مسیرمون بسمت شماله. البته قبلا برنامه مون این بود که به سمت هامبورگ بریم که یکی از شهرهای بزرگ آلمانه و دوستان زیادی هم توی این شهر داریم. ولی همیشه برنامه سفر رو باید بر طبق اقتضاء حال تغییر داد. ما هم به این نتیجه رسیدیم که علاقه ای به شهرهای بزرگ نداریم و در جایی مثل اروپا بیشتر دوست داریم توی روستاها و شهرهای کوچک رکاب بزنیم.

توی مسیرمون یه رودخونه بزرگ دیگه قرار داره . بزرگتر از دیروزیه و باید با فری بوت ردش کنیم. این رودخونه الب نام داره و ابتدای اون به شهر هامبورگ میرسه بطوریکه میشه از این شهر با کشتی به سفرهای دریایی دور و دراز رفت. بعد از 45 کیلومتر میرسیم به جایی که جاده تموم میشه و باید در کنار مسافرای دیگه منتظر فری بوت بنشینیم. این فری بوت ها مثل تاکسی های خطی دائما تو این مسیرها رفت و آمد می کنن و تا جایی که شمردیم بیشتر از 6 فری توی مسیر بود. نهنگ کوچولوی ما از راه میرسه و مسافرانش رو قورت میده. امروز هوا آفتابیه و پرنده های دریایی بیشتری رو میتونیم توی مسیر ببینیم که مدت های طولانی روی آب شناور می مونن بدون این که خسته بشن. این پرنده ها اصلا با ساحل کاری ندارن و صبح تا شب توی دسته های بزرگ مشغول صید ماهی هستن. یه دسته بزرگ از این پرنده ها به یکباره از روی آب بلند شدند و یه لحظه کل آسمون سیاه شد. دیدن این حجم عظیم از مرغ های دریایی منظره عجیب و باشکوهی بود.

از فری پیاده میشیم و همونقدر که مسافرای داخل فری عجله دارن پیاده بشن یه سری مسافر هم عجله دارن که سوار بشن. نوع بشر تو ذاتشه عجله کنه و همیشه هم می خواد به یه جایی برسه. راهمون رو بسمت شهر Itzoleh ادامه میدیم. حسابی گشنمونه و دنبال یه رستوران می گردیم که حدالامکان غذای حلال داشته باشه. شانس باهامون یاری می کنه و یه رستوران عربی که صاحبش اهل سوریه بود رو توی مسیرمون پیدا می کنیم. دوچرخه ها رو میذاریم توی حیاط پشتی و با خیال راحت میریم برای صرف غذا.

 میرسیم به هنشتد که یه شهر خیلی کوچکه بطوریکه فقط یه خیابان اصلی داره و ساختمون ها مثل فیلم های وسترن در دو طرف خیابان قرار گرفتن. تقریبا توی خروجی شهر خونه بزرگ دوستمون توماس رو پیدا می کنیم.

در واقع اینجا خونه نیست بلکه یک هتله . توماس به استقبالمون میاد که یک مرد قدبلند با چشمهایی سبزآبیه. ما رو راهنمایی می کنه به داخل ساختمان که معماری جالبی داره. همه اتاق ها به هم وصل اند و کلی لوازم تشریفاتی میشه داخلشون دید. از آشپزخونه وارد راهرو میشیم و بعد میرسیم به اتاقمون که سه تا در داره. درب دوم به اتاق پذیرایی و درب سوم به حمام باز میشه.

توی اتاقمون یه پازل هزار تکه ای روی میز بزرگی قرار داره که در مراحل پایانی تکمیل شدنش هست و یه استرس عجیبی به من میده. هیچوقت از این پازل ها خوشم نیومده. آدم رو دق میدن! لوازم توی اتاق ها ما رو یواش یواش با روحیات توماس و دوستش آشنا می کنه. یوگنی دوست توماس با سگشون لی لی از راه میرسه که اونم قد بلندی داره ولی هیکلش استخوانیه. لی لی یه ماده سگ سیاه و سفیده که از اول آشنایی بنای ناسازگاری میذاره و اگه یوگنی مدام بهش اخطار نده بدش نمیاد یه گاز ازمون بگیره !

یه دوش می گیریم و میریم توی حیاط. توماس محل کارش رو بهمون نشون میده که حسابی ذوق زده میشیم. یه قسمت از ساختمون درست در طبقه همکف یه انباری بزرگ هست که توماس اوقات بیکاریش رو توی اون به نجاری می گذرونه. میریم داخل چوب ها و خاک اره ها و از خود بی خود میشیم. چون دوتایی مون هم عاشق کارگاه نجاری و بوی چوب هستیم. البته کار اصلی توماس پرستاریه و معتقده با وجود این که بیشتر از یوگنی کار می کنه ولی درآمد کمتری داره چون یوگنی معلمه و توی آلمان حقوق یه معلم تقریبا سه برابر حقوق پرستارهاست.

عصر هنگام چند تا ماشین توی حیاط پارک کردند که مال چند تا مسافر بودند. طبقه دوم این ساختمان اختصاص داره به مسافرها که جالبه با وجود اینکه اینجا شهر خیلی کوچکیه ولی دائما اتاق ها پر از مسافرند. توماس توی آشپزخونه مشغول آشپزیه و توی کارش وسواس خاصی داره. امشب بساط باربکیو داریم که توماس به افتخار ما به راه انداخته. طبق گفته خودش خیلی وقته که مهمونی از جنس دوچرخه سوار نداشته. اصالتا اهل یه شهر بزرگ توی شمال آلمانه و حدود 8 سال پیش اومده به این منطقه که خلوت و آرومه. بدش نمیاد دوستان دوچرخه سوار زیادی دور و برش داشته باشه ولی کمتر موفق به دیدنشون میشه. با دوستش یوگنی سفرهای زیادی به نقاط مخلف جهان داشته که مسیرهای رکابزنی شون رو توی یه نقشه بزرگ علامت گذاری کردن. حتی مسیرهایی که هنوز نرفتن ولی دوست دارن که برن رو هم توی نقشه علامت گذاشتن.

دیدم روی ایران علامتی نگذاشته ، ازش پرسیدم برنامه ای واسه ایران نداری ؟ چیز زیادی از ایران نمیدونست ولی وقتی نزدیک نیم ساعت براش حرف زدم تونستم  نظرشو عوض کنم. احتمالا تا چند وقت دیگه بیاد ایران و اونموقه بدم نمیاد با یکی از دوستانم آشناش کنم !

شب علاوه بر ما چند نفر از همسایه ها هم بهمون اضافه شدن که شامل یه راننده تریلی با شکمی برآمده بود و یه آقایی با دو پسرش که پسرا اندازه 6 نفر غذا می خوردن.همگی آدم های خوشرو و اهل معاشرتی بودن و البته خوش خوراک بطوریکه از انبوه غذاهای آماده شده برای شام چیزی باقی نموند.

ما قبلا اعلام کرده بودیم گیاهخواریم تا بهمون کباب تعارف نکنن. توماس کلی غذای گیاهی آماده کرده بود که شامل سالاد ماکارونی ، باربکیوی لوبیا، کباب سبزیجات و چیزای دیگه میشد. جالبه برای گیاهخوارها غذاهایی توی فروشگاهها به فروش میرسه که کسی احساس کمبود نکنه. مثلا اگه یه گیاهخوار هوس کباب کنه میتونه کباب انواع سبزیجات و حبوبات رو از فروشگاه بخره و آماده کنه. برای بقیه مهمان ها هم انواع کباب ها رو داشتیم با کلی استیک درشت و آبدار و مقداری جوجه که پسر همسایه بیشترش رو سر اجاق به معده مبارکش حواله کرد.

بعد از شام که میزش رو توی حیاط چیده بودیم همه برای جمع کردن میز مشارکت می کنیم که علاوه بر غذاها و کاسه بشقاب ها ، مقدار زیادی شمع و وسایل تزیینی رو هم شامل میشه. حتی گل برای سر میز هم فراموش نشده بود و این نشان از علاقه میزبانمون به تشریفات غذا خوردن داره.

با مهمان ها راجع به چیزهای مختلف گپ میزنیم و اصولا در انتخاب موضوع سخت گیر نیستیم. مثلا به راننده تریلی میگم که من عاشق تریلی ام چون وقتی سوارش میشم احساس ابهت خاصی می کنم و ماشین های سواری در نظرم خیلی کوچولو و آسیب پذیرند. با همین مقدمه یه نیم ساعتی راجع به این حس با هم حرف زدیم و نذاشتیم قیل و قال سر میز لحظه ای خاموش بشه !

 

برچسب ها
نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

هجده − 6 =

بستن
بستن