اروپابلژیکجهانگردیسایکل توریسم
تور سایکل توریسم اروپای شمالی (روز ششم)
تور سایکل توریسم اروپای شمالی (روز ششم)
روز ششم (بروکسل- Brusels) -بلژیک
دوشنبه 30 اسفند 95
20 مارس 2017
شب راحتی رو پشت سر گذاشتیم و صبح هم یک صبحانه خوب در انتظارمون بود. کریستین مادر رمی برامون سنگ تموم میذاره و یه مقدار خوراکی خوشمزه هم برای توی راهمون میده. از رمی و خانواده مهربونش خداحافظی می کنیم و میزنیم به جاده.
هوا فوق العاده ست ، یه کم ابر و یه کم رطوبت بطوریکه هوا رو خنک کرده ولی بارونی در کار نیست. فقط کمی هوا تاریک شده . از جاده های سنگفرش عبور می کنیم و وارد جاده های خاکی میشیم. هر از گاهی خودمون به اختیار میریم توی جاده های خاکی چون مناظر زیبایی دارن و اغلب تو این مسیرها به چیزهای جالبی برمی خوریم. مثل خونه های قدیمی ، مزارع ، کوچه باغهای دیدنی و …
تا مرز فرانسه و بلژیک 40 کیلومتر رکاب میزنیم و طبق ذهنیتمون دنبال علایمی از مرز می گردیم . دری و دروازه ای با چند تا مامور یا حداقل تابلوهایی که نشون بده تا فلان جا مال فرانسه ست و از فلان نقطه مال بلژیکه ! چیزی که ما نه تنها بین کشور ها بلکه حتی مابین استان ها و دقیق تر از اون بعضا مابین روستاهامون هم شاهدش هستیم. ولی اینجا چیزی نیست. حتی یک تابلو هم وجود نداره. بالای یک شیب که میرسه به یک تپه بلند ، یه بنای یادبود هست برای شهدای گمنام ، با کلی گل های رنگانگ و زیبا که حتما یه فکر خوب پشتش بوده که گذاشتنش وسط دو تا کشور بعنوان علامتی برای مرز.
وارد بلژیک میشیم در حالیکه نه تغییری در طبیعت محسوسه و نه در سبک زندگی مردم. اولین شهر بزرگی که توی مسیرمونه شهر مونس (Mons) هست که با انبوهی از گلهای زیبا و رنگ به رنگ به استقبالمون میاد. کل شهر از همون ورودی تا وقتی که ازش خارج بشی رو پر از گل کردن که منظره زیبایی به شهر داده.
نزدیک ساعت 2 ظهره و دو اتفاق مهم رو در پیش رو داریم. اول اینکه امروز و در همین ساعت قراره سال تحویل بشه و اتفاق دوم که مهم تره ناهاره ! دنبال یه رستوران هستیم که سال تحویل میشه و ما هم چند دقیقه بعدش یه رستوران که روش نوشته بود “حلال” رو پیدا کردیم. یه رستوران الجزیره ای بود وسط تعداد زیادی مدرسه که مداوم از سیل جمعیت دانش آموزان رنگ به رنگ پر و خالی میشد. بچه ها توی سنین مختلف با گروههای دوستانه شون و با تیپ و قیافه هایی که فقط توی نوجوانان رواج داره میومدن داخل و اغلب سفارش همبرگر و سیب زمینی و فست فودهای دیگه رو میدادن.
من و نیما با هم روبوسی کردیم و عید رو به هم تبریک گفتیم و در حالیکه رفتار بچه ها رو تماشا می کردیم به صرف ناهارمون مشغول شدیم. بین گروههایی که مختلط با هم میگشتن انگار یه رقابتی سر دخترهای خوشگل بود ! حتی یه دختر حدود 14 ساله ی سیاهپوست رو دیدیم که طرفدارای زیادی داشت ! که نشون میداد اینجا چیزی به اسم نژاد پرستی وجود نداره.
نیما زیپ پیراهنش رو کمی آورد پایین تا از کیف کمریش که مخصوص حمل پوله و شب و روز از خودش جدا نمی کنه ، پول دربیاره ولی دستش خالی رفت ! خون دوید تو صورتش و عرق سردی روی پیشونیش نشست. کیف خونه رمی جا مونده بود. سوراخ سنبه جیب هامون رو جستجو می کنیم و پول خردهامون رو میریزیم روی هم تا بلکه اقلا پول غذا رو بپردازیم ولی کافی نبود. تنها کاری که میشه کرد اینه که با رمی تماس بگیریم ولی چون سیم کارت نداریم امکان تماس تلفنی هم نداریم ولی رستوران اینترنت داره . نیما سریع ایمیل هاش رو چک می کنه و از قضا رمی کیف رو پیدا کرده و برامون ایمیل هم زده که میتونه کیف رو برسونه دستمون. به این میگن یه دوست خوب ! قضیه رو به صاحب رستوران که زیاد هم انگلیسی بلد نیست توضیح میدیم و ازش می خوایم که به رمی زنگ بزنه. با رمی هماهنگ می کنیم و چون خودش خونه نیست قرار میشه مادربزرگش کیف رو برامون بیاره.
بیشتر از یک ساعت توی رستوران منتظر می مونیم و تمام مدت نیما خودشو سرزنش می کنه در حالیکه چنین اتفاقاتی در چنین سفرهای طولانی و با این سبک خاص کاملا طبیعیه که پیش بیاد و به لطف مدیریت و تلاش نیما بوده که هیچوقت در سفر مشکل دردسر سازی نداشتیم. مادربزرگ رمی به لطف جی پی اس و اینترنت براحتی ما رو توی رستوران پیدا می کنه و حتی منتظر نمیشه درست و حسابی ازشون تشکر کنیم.
زمان زیادی رو از دست دادیم و هنوز مقداری از راه باقی مونده تا خودمون رو به بروکسل برسونیم. سریع حرکت می کنیم و بدون توقف طولانی به پیش میریم و تا ساعت 6 خودمون رو به پایتخت بلژیک میرسونیم و با دوستمون اریک تماس میگیریم.
خونه اریک مرکز شهر و در کنار چند اثر باستانی قرار گرفته که محله شلوغ و پر رفت و آمدیه. خونه ها باریک و دراز هستن و هر خونه شامل چندین طبقه میشه. اریک با دوچرخه میاد دنبالمون و ما رو به سمت منزلش راهنمایی می کنه. نمی تونم تصور کنم داخل این خونه های باریک و دراز چه شکلی میتونه باشه. با اریک قدم زنان یه کوچه سنگفرش رو بالا میریم در حالیکه جلوی تمام خونه ها و مغازه ها پر از نایلون های زباله ست که در حجم زیاد روی هم انباشته شدن. دیدن منظره زباله ها برامون تازگی داره چون تا اینجا کشورهای اروپایی رو عاری از زباله دیدیم و مدیریت فوق العاده در این زمینه باعث شده تمام زباله بصورت تفکیک شده جمع آوری و به کارخونه ها جهت بازیافت فرستاده میشن.
اریک کلید بزرگی رو وارد قفل درب بزرگی می کنه و وارد خونه ش میشیم. دوچرخه ها رو توی راهرویی میذاریم که رو به حیاط باز میشه. پانزده تا پله میریم بالا و میرسیم به درب ورودی. عرض پله ها هم خیلی کمه در حدی که یه نفر بتونه ازش رد بشه . کفش هامون رو میذاریم توی پاگرد پشت در و دوباره ده بیست تا پله میریم بالا و میرسیم به طبقه اول خونه. این مراحل رو چندین بار تکرار می کنیم تا همه خورجین ها رو با خودمون منتقل کنیم به طبقه اول.این طبقه شامل یک هال بزرگ و یه آشپزخونه کوچیکه. با یک اتاق کامپیوتر کوچک که مال پسر بزرگ اریکه. توی هال یه تلوزیون کوچک گذاشتن که خاموشه و روی کاناپه پسر کوچک اریک نشسته در حالیکه یه کتاب کلفت دستشه و داره مطالعه ش می کنه. پسرهای اریک 12 و 14 ساله هستن و برای سلام و خوش آمدگویی میان به سمتمون. همسر اریک سر کاره و البته اریک هم از سرکارش اومد دنبالمون و حالا خونه رو نشونمون میده تا دوباره برگرده مغازه ش که یه مغازه نجاریه. خیلی از قسمت های خونه با چوب ساخته شده که اریک میگه کار دست خودشه.
دوباره یه طبقه میریم بالاتر تا به اتاقمون برسیم. بیست تا پله رو باید طی کنی تا برسی طبقه بالایی که شامل دو اتاق خواب یکی برای اریک و همسرش و یکی دیگه واسه پسر کوچک خانواده ست . بعلاوه یک سرویس حمام و دستشویی بزرگ . ولی اتاق ما توی این طبقه هم نیست و باز هم باید بالاتر بریم ! پانزده تا پله بالاتر میریم و وارد طبقه سوم میشم. این طبقه یه هال متوسط داره که توش انواع لوازم بازی رو میشه پیدا کرد. بیشتر این لوازم شامل بازی های فکری و یه چیزایی برای درست کردن وسایل با دست میشه مثل لوگوهای پیچیده و قطعات الکترونیکی که معلومه واسه پسرهای خانواده کاربرد دارن. بغل هال یه اتاقه که مال پسر بزرگه ست و یه سرویس حمام و دستشویی که از قبلیه کوچکتره هم توی این طبقه تعبیه شده. سقف این طبقه بخاطر شیروانی بودن خیلی بلنده و پنجره ها تا سقف ادامه دارن. ولی اتاق ما باز هم بالاتره ! آخرین مرحله پله نوردیمون شامل ده تا پله نهایی تا رسیدن به اتاق زیر شیروانی میشه که حسابی بزرگ و جاداره و تو این ارتفاع میتونیم نمای شهر و ساختمان های بلند و نوک تیز رو تماشا کنیم.
خورجین ها رو توی اتاقمون می چینیم و با اریک خداحافظی می کنیم. باید کمی به خودمون برسیم و استراحت کنیم. یه دوش خوب خستگی یه روز تلاش رو از تنمون بیرون می کنه. ولی درد زانوی من بیشتر شده و با هر پله ای که بالا و پایین می کنم آه از نهادم بلند میشه ! فردا رو توی بروکسل خواهیم بود که فرصت خوبیه تا بدنمون هم استراحت کنه .
شب تمام خانواده دور هم جمع هستن و اریک برای شام یه غذای گیاهی از انواع سبزیجات پخته. چون خودش گیاهخواره و جالب اینه که بقیه خانواده گیاهخوار نیستن. همسرش میگه هر از گاهی میرن بیرون تا بتونن غذای گوشتی هم بخورن چون تو خونه ، آشپزی با اریکه. همسر اریک اصالتا اسپانیائیه و خود اریک هلندی . بچه ها هم که بلژیکی هستن و تو مدرسه فرانسوی صحبت می کنن به همین خاطر همگی به چهار زبان مسلط هستن. فرانسوی ، هلندی ، اسپانیایی و نهایتا انگلیسی که همه جا رواج داره.