آسیاترکیهجهانگردیسایکل توریسم
کشور ترکیه روز دهم
سفر به ترکیه روز دهم :
جمعه 7 فروردین 94
چه حسی داره صبح بجای زنگ ناموزون ساعت با صدای آواز پرنده ها از خواب بیداربشید؟ شنیدن آواز پرنده نه در قفس بلکه در حالیکه آزادند و در باغ و بوستان نغمه سرایی می کنند بسیار زیباست. برنامه امروز رو در راستای ساعت کاری غدیر قرار دادیم. ایشون معلمه و ساعت 1 برمی گرده. باید منتظرش بشیم تا با ماشین بیاد دنبالمون. صبح کمی به کارهامون سروسامان میدیم و توی باغ گردش می کنیم.
برای دیدن شهر از کوه پایین میایم. شیب خیابونا واقعا تنده. نمیدونم مردم اینجا چطور باهاش کنار اومدن. میریم منزل مادر غدیر که برا صبحانه منتظرمونه. هرچند از وقتش گذشته و ما بیخیالش شده بودیم ولی زنگ زدن پیگیر شدن. بعد صبحانه میریم برای بازدید از شهر که مادر غدیر هم همراهیمون می کنه. قلعه گیره سون بالای تپه ای قرار داره که درسته چیز زیادی از خود قلعه نمونده ولی از اون بالا میشه منظره تمام شهر رو دید.
مادرش درست مثل وقتایی که بچه ها با مامانشون میرن بازار برای ما شیرینی هم می خره ! حس لطیفی قلقلکم میده …
وقتی میرسیم خونه ، غدیر لباسای دوچرخه به تن آماده ست. دوباره میریم بالای کوه وسایلا رو از ویلا برمیداریم میایم پایین و دوچرخه ها رو ردیف می کنیم. عجب بساطی شد این بالا پایین رفتن ما ! سری هم به مغازه دوچرخه میزنیم تا باد لاستیک ها رو چک کنه و پنچری لاستیک غدیر رو بگیره. میریم تو جاده در حالیکه ساعت 3 و نیم بعد از ظهره. امروز راه زیادی نداریم و تا اردو خواهیم رفت. غدیر و دوستشم باهامون میان.
نمیدونم 60 کیلومتر رو کی تموم کردیم ! چنان حضور دوستان انرژی داد که گذر زمان رو حس نکردیم. تو شهر اردو میریم منزل دوستمون عایشه و همسرش سردال. بچه ها هم با ما میان و بعد خوردن قهوه و گپ و گفت راه برگشت رو در پیش می گیرن. انصافا کارشون فراتر از مرام بود.
عایشه ، خانم بسیار مهربونیه و و با همسرش زندگی خوب و موفقی داره. درس خوانده تاتر هست و تدریسشم می کنه . همسرشم کارمند دانشگاست.جالب اینکه تو خونه شون با وجود انواع امکانات تلوزیون نداشتن. سردال از تلوزیون بعنوان جعبه پوچی یاد میکنه که وقت رو هدر میده. و تو همه خونه هایی که حضور داشتیم دقت کردم هیچ آشپزخونه ای اوپن نبود. و برخلاف تلاش دولت و رسانه ها برای ترویج برهنگی ، مردم اکثرا پوشش های خوبی داشتن و تعداد زیادی محجبه بودن.عایشه شام خوشمزه ای حاضر کرده بود که با عجله خوردن و رفتن. بلیط تئاتر داشتن و اصرار کردن ما هم بریم. ولی بخاطر حضور دوستان دیگه شون مزاحمشون نمیشیم. در عوض شب تا دیروقت روی بالکن مشرف به دریاشون میشینیم و کلی صحبت می کنیم. خوشبختانه تسلط نیما به زبان ترکی استانبولی هم باعث راحت شدن سفر ما و هم ارتباط گیری عمیقتر و در نتیجه پیدا کردن دوستان عزیزی شد که سرمایه بزرگی برا آدم محسوب میشه.