کوه دماوند
جبهه شمالی
1393/05/07
شاید برای خیلی از کوهنوردها ماه رمضان مساوی کوه نرفتن باشه. این جدایی خیلی سخته ولی سخت تر از اون خونه موندن تو عید فطره. فکر کن چهار روز تعطیل باشه. یه ماه هم کوه نرفته باشی. از طرفی بنیه ضعیف شده و در حالت معمولی فشارت میافته ولی چاره ای نیست باید رفت و دلی به نسیم کوهسار سپرد.
بی خوده اگه فکر کنی هر برنامه ریزی ولو دقیق حتمی اجرا میشه ! ما که از آرارات رسیدیم به دماوند اونم تو دقیقه نود. قصه آرارات بماند. دوشنبه 6 مرداد شب بود که سر جاده رو گرفتیم و رفتیم زنجان تا فردا اول وقت بریم تهران و شاید بتونیم از فاجعه ترافیک جاده هراز فرار کنیم. اول صبح سه شنبه که عید فطرم هست نفیسه و عطیه خسروی رو از تهران برمیداریم و میریم سمت هراز. باید حدود 95 کیلومتر از این جاده رو بریم تا برسیم به جاده ناندل. 95 کیلومتر عددی نیست میشه کمتر از 2ساعت تمومش کرد. امروز باید تا سنگ بزرگ دشت ناندل بریم ولی زهی خیال باطل. مسیر 2 ساعته شد 14 ساعت ! هر کاری کردیم تا زمان بگذره. از مرور خاطرات دور و نزدیک تا تجزیه و تحلیل آدم های توی ماشین های همسایه که به لطف ترافیک مدتها به هم چسبیده بودیم.
مقصد دماوند شمالیه و راهی بجز همین مسیر نیست. حدود 50 کیلومتری آمل بعد تونل شماره 8 جاده ای آسفالت نوید بخش پایان انتظار طولانی مون هست. اینجا جاده ای ست ما رو به ناندل بیس کمپ دماند برای مسیرهای شمالی و شمال شرقی میرسونه.هوا تاریک شده ، جاده باریک ، یه طرف دره های عمیق و یه طرف کوههای فرسوده در حال ریزش . به این ترکیب مه غلیظ رو هم اضافه کنید که چاشنی همیشگی این مناطقه. من سرمو از یه طرف بردم بیرون و عطیه از طرف دیگه و نیما که خیلی با احتیاط رانندگی می کنه رو راهنمایی می کنیم.
چندین روستا رو رد می کنیم که توی اون مه خیلی شگفت انگیز و رویایی به نظر میرسن.یه دکه بین راهی محل خوبیه برای استفاده از آب و سرویسش . از نورشم استفاده می کنیم تا یه گوشه نمازمونو بخونیم.
جاده تا آخر اسفالته که تا 3 سال پیش نبود. به نادل میرسیم و مثل دفه های قبل آدرس خانه کوهنوردان رو بزور پیدا می کنیم. آخرشم نفهمیدم مسیرهای داخلی ناندل چه شکلیه هر سری گم میشیم! بالاخره خونه آقای صالحی مسئول خانه کوهنوردان ناندل رو پیدا می کنیم و ماشینو میذاریم تو پارکینگ. چار پنج تا ماشین دیگه هم هست. دو تا اتاق خونه کاملا پره. از صدای نفسهاشون مشخصه! کسی نیست ازش سوالی بپرسیم. میریم تو کوچه و بعد از کمی جستجو آقای صالحی رو تو خونه یکی از فامیلاش پیدا می کنیم. گویا بقیه کوهنوردا رو تو اون خونه جا دادن. به ما هم یه اتاق میدن که چون جماعت نسوانمون زیاده اتاقمون اختصاصی میشه! اونم چه اتاقی گویا مال مهمونه. کوهنورد و این همه خوشبختی ؟!
دیر وقته سریع شاممون رو می خوریم و میریم تو کیسه خواب. تو اتاق رخت خوابم بود که بهشون دست نزدیم. چون خونه کوهنوردی نبود و صابخونه احتمالا راضی نباشه و دوما این یه جور مرض کوهنوردیه که کوهنوردا توی خونه خودشونم گاهی دوست دارن چادر بزنن و تو کیسه بخوابن!
چهارشنبه صبح وسایلا رو جمع می کنیم و خانم صاحبخونه بعد از کمی تعارف نفری 10 تومن باهامون حساب می کنه که نسبت به سالهای قبل مبلغ زیادیه و چون اتاقش قشنگ و اختصاصی بود راضی بودیم. ساعت 6 استارت میزنیم سمت سنگ بزرگ. اولش جاده خاکیه که که مارو از روستا خارج می کنه. هرچه دورتر میشیم نمای روستا بیشتر مشخص میشه. یه روستای بزرگ با کلی خونه که سقف های شیروانی رنگارنگی دارن. خیلی از خونه ها ویلا هستن که فقط تابستونا استفاده شون می کنن. این ویلا ها همون مقصدهایی هستن که اون ترافیک ها رو ایجاد می کنن.
با رسیدن به دره از جاده خارج میشیم و پا در دشت ناندل میذاریم. البته از ناندل تا سنگ بزرگ رو با نبسان یا مینی بوس هم میشه رفت. جاده خاکی ادامه ش به اونجا میرسه. تو مسیرشم چندین روستا هست و جاده ای طولانیه. برای همینم زمان سواره و پیاده رفتنش یکی درمیاد.
می گذریم از کنار باغهای گیلاس چیده نشده ، رودخونه گل آلود پر آب ،چشمه ها ،گاوها و گله های گوسفند در حال چرا ، از میون علفزارهای وسیع مه گرفته، کلبه های تک و توک ، روستاهای کوچک ، آدم ها …
توی روستای عالمیان کنار مسجد روستا که جدیدا احداث شده توقف می کنیم. آب چشمه ها رو لوله کشی کردن یه سرشو گذاشتن کنار مسجد. محل خوبیه برای شب مانی. البته تو برنامه های بعدی. منظره دلنوازی هم داره. مه هنوز ادامه داره بطوریکه وقتی به سنگ بزرگ نزدیک میشیم مثل یه شبح خودشو نشون میده . دماوند دیده نمیشه ولی وقتی تو دشتی دست چپت قرار داره. اگه مه بره کنار هیبت عظیمش مبهوتت می کنه. نمیتونی چشم ازش برداری.
کنار سنگ بزرگ استراحتی می کنیم. تا اینجا حدود سه ساعت راه اومدیم. بعدش شیب شروع میشه و خیلی تند ارتفاع زیاد میشه. دماوند شمالی شیب تندی داره برای همینم مسیرش کوتاهه. دو تا جانپناه داره یکی تو ارتفاع 4000 و دیگری 5000 که نعمت بزرگی محسوب میشه. از سنگ تا جانپناه اول مسیر تمایل به چپ داره. اگه مه نباشه هردوشون کاملا دیده میشن و تو مه خیلی راحت راه گم میشه . مسیر جی پی اسی که نیما از اینترنت گرفته حسابی کمکمون می کنه .گاهی از مسیر پاکوب و گاهی از روی یال میریم. چند تا گروه دیگه هم سرو کله شون پیدا میشه. بدون استثنا هیچکدوم کوله ندارن ! کوله ها رو دادن قاطر بیاره.
کم کم مه فرصتی میده تا چیزهایی رو ببینیم. زیر جانپناهیم و صخره های بالا دست اجازه نمیدن جانپناه دیده بشه. همون مه ای که توش بودیم زیر پامونه و مثل دریای سفید رنگی تمام دشت ناندل رو پوشونده. منظره ای که کوهنوردا رو برای دیدنش آواره کوه و دشت می کنه !
نزدیک ساعت 2 میرسیم به جانپناه . چندین چادر اطرافش برپا شده. جاهای خوبم رزرو کردن تا موقعی که قاطرا برسن ! ناچار میریم کمی بالاتر تا جایی پیدا کنیم. بخاطر شیب جاها محدوده ولی میتونیم یه جا که میشه دو تا چادر توش زد رو گیر میاریم و شروع می کنیم به صاف و تمیز کردنش. یه کم بادش زیاده ولی از هیچی بهتره.کم کم چادرای بیشتری برپا میشن. تا بحال تو شمالی انقد جمعیت ندیده بودم. چون هر دفعه زمستانی شو میومدیم حسابی برا خودمون فرمانروایی می کردیم. نیازی به چادرم نبود چون میرفتیم داخل جانپناه.حالا احساس می کردم این آدما وارد ملک شخصیم شدن !
کوهنوردا از اینکه ما با کوله بالا اومدیم تعجب می کردن. و ما از اینکه اونا حتی یکیشون کوله دار نیست در تعجب بودیم. نمیدونم چه بر سر کوهنوردی اومده. نه برنامه فنیه که وسایل فنی رو بخوای بار قاطر کنی و نه زمستونی طولانی مدت که بارت زیاد باشه. کوهنوردا تنبل شدن. نیسان سواری می کنن و قاطر می گیرن. شاید تا چن وقت دیگه خودشونم سوار کول یه شرپا بشن و برن تا قله ! این شکاف بین آدم ها خیلی اذیتم می کنه. کوهنوردایی که با پول صعود می کنن. ادعاهایی که هر روز بزرگتر میشن. اعتماد بنفسهایی که کاذبتر میشن. قرارمون این بود که هر کی متواضع تر و افتاده تر بود کوهنوردتر هم باشه. کسی که منم منم تو کارش نباشه.فکر می کنم این جور چیزا ادعا ها رو زیادتر می کنه. شاید.
یه کم به خودمون میرسیم و استراحت می کنیم. مرداد ماهه و از یخچال صداهای مهیبی به گوش میرسه.صدای سقوط سنگ های بزرگ که بر اثر آب شدن برف و یخ توی یخچالها از کوه جدا شده سقوط می کنن و چون شیب تو اون قسمت ها خیلی تند تره مسافت سقوط هم بیشتره که سرعت و شدت بیشتری به دنبال داره.نیما و نفیس میخوان برن از یخچال آب بیارن. بخاطر ریزش ها کمی صبر می کنن وقتی اوضاع آروم شد بسمت یخچال غربی تراورس می کنن.
ریزش های دوباره نگرانم می کنه. آماده میشم و از چادر میزنم بیرون. می کشم سمت یخچال که از دور می بینم بچه ها با داد و قال دارن برمی گردن. خیالم راحت میشه . برمی گردم چادر و اونا هم میرسن. انگار ماجرایی اتفاق افتاده که انقدر با هیجان دارن صحبت میکنن. من که از حرفاشون چیزی نفهمیدم . آبهای توی بطری ها گل خالص بود! کمی که آروم شدن فهمیدیم نفیسه داشته همراه با سیلاب سنگ ریزه ها میرفته پایین که مرحوم شه ! کتری شم بعنوان قربانی در این راه فدا کرده بود .
آب چنان گلی بود که تا ساعت ها ته نشین نشد. تازه بعد ته نشین شدن بازم قهوه ای بود. توی لیوان که میریختی انگاری نسکافه بود ! از صافی هم ردش کردیم ولی فایده نداشت. جوشوندیم و کمی چای درست کردیم. رنگ چای گم بود. بعدشم سوپ درست کردم .باهاش برنجم بار گذاشتم! خوشبختانه برنجم قهوه ای نشد. بعد نشستیم و از خاطرات کتری مرحوم گفتیم. بیچاره فقط اینطوری میتونست از دست صاحابش خلاص بشه!
نیما از گروههایی که از بالا برمی گشتن یه بطری یک و نیم لیتری گرفت و با دو لیتری هم که از آبهای تمیز خودمون باقی مونده بود خیالمون برای فردا راحت شد. قرار شد برگشتنی از یخچال برف برداریم و آب کنیم .شب زودتر خوابیدیم تا بتونیم 3 صبح بریم بالا. باید 6 ساعت میرفتیم تا قله و بعدشم 6-7 ساعتی زمان لازم داشتیم برای برگشت به ناندل. اگه میتونستیم تا نصفه شب برگردیم تهران میشد از ترافیک برگشت خلاص شد برای همین محدودیت زمانی برای صعود داشتیم.
از نصفه شب باد تندتر شد بطوریکه چادر رو تکون میداد. گاهی بیدار میشدم ولی وضعیت باد همان بود. ساعت 2 شب بیدار شدیم و آماده شدیم. تا 3 وضعیت بهتر نشد. بیرون کمی بالاتر از 5هزار مه بود. انتظار ما برای کاهش باد نتیجه نداشت. جلسه مشورتی گذاشتیم که چکار کنیم. میتونستیم تا صبح صبر کنیم و بعد بریم بالا ولی بعدش به شب می خوردیم و شب باید می موندیم ناندل و بعد ترافیک جمعه. تصمیم بر این شد که از خیر صعود بگذریم. مدتها بیرون نشستم به آسمون پر ستاره که کهکشان راه شیری توش مشخص بود خیره شدم. زیر پامون مه همه جا رو پوشونده بود ولی محل روستا ها مشخص بود. داخل مه هر جا روستا بود بخاطر نور چراغهاشون میدرخشید.با کاپشن پر سردم بود ولی نمیشد از این خلوت گذشت. چارونیم بود که رفتم تو چادر و خوابیدم.
پنجشنبه صبح با دماوند که هنوز تو ابر و باد پنهان بود خداحافظی کردیم. ممنون از اینکه بهمون رخصت دادی. مه پاشو کشیده بود ودشت زیر پامون رو میشد دید. گله های گوسفندا و بزها با زنگوله های توی گردنشون حسابی سرو صدا می کردن. راه پاکوب انقدر کوبیده شده بود که تبدیل به شن نرم شده بود و راه رفتن رو راحت می کرد ولی دماوند رو داغون.
نزدیکای سنگ بزرگ نیما رفت از یه چوپان کمی شیر بگیره. تو مسیر سهند ما همیشه اینکارو می کنیم. ولی اینجا انگار برای اولین بار بود که چنین پیشنهادی مطرح میشد! چوپان ها که دو تا پسر نوجوون بودن دو تا بز رو دنبال کردن تا کمی شیر بدوشن. سر جمع 250 گرم نشد. بعد با کمرویی و کلی اصرار ما حاضر شدن پولشو برسونن به صاحبش. به خودشونم کمی از تنقلات خودمون دادیم تا دفعه بعد که یه کوهنورد ازشون شیر خواست ازش استقبال کنن ! شیر رو جوشوندیم و به هرکدوم چند قلوپ رسید. شیرین بود.
تو روستای عالمیان رفتیم سمت مسجد تا از آبش استفاده کنیم. جالب بود مردم که اکثرا مهمون و مسافر بودن خیلی از دیدنمون ذوق می کردن بطوریکه با دیدنمون داد میزدن کوهنورد کوهنورد! و میومدن برا احوالپرسی و دعوت به خونه هاشون !
از خونه کنار مسجد کره محلی ، دوغ محلی ، تخم مرغ محلی و نون محلی که شبیه کلوچه های گرد کوچولو بودن گرفتیم و یه نهار حسابی نوش جان کردیم. جاتون خالی خیلی چسبید.
با ناندل که میرسیم با جمعیت زیادی روبرو میشیم که برای گرفتن غذا صف کشیدن. امروز روز یادواره 88 شهید ناندله و علی لاریجانی رئیس مجلس هم مهمان این روستاست که نهارم میدن. از من بعیده ولی به این نهار آماده نه گفتم! بچه ها هم علاقه ای نشون ندادن و به راهمون ادامه دادیم. تو خانه کوهنوردان لباسها رو عوض کردیم و خیلی زود به راه افتادیم. جاده روستایی به خاطر نهار کمی شلوغ بود. سر جاده هم بنر اطلاعیه نهار رو زده بودن که به این شلوغی دامن میزد. خوشبختانه ترافیک خیلی سبکی تو جاده هراز بود و کمتر از دو ساعت رسیدیم تهران.البته تونل امازاده هاشم که جدیدا افتتاح شده و خود امامزاده هاشم رو بنوعی دور میزنه ! باعث شد مسیر کوتاهتر هم بشه. بچه ها رو میذاریم خونه شون و هرچند نزدیک غروبه ولی بهتر می بینیم بریم سمت زنجان.تهران بزرگ رو با همه شلوغی هاش تنها میذاریم و نصفه شب میرسیم زنجان.
پی نوشت:
بهتره در ایام غیر تعطیل برای دماوند برنامه بریزید تا ترافیک زمانبندی هاتون رو به هم نریزه.
یه حسی قلقلکم میده ! ما از خاک دماوند خوردیم . یه چیزی شبیه هم ذات شدن. هرچند از اولش هم بودیم ولی این خیلی ملموس تره …