آسیاترکیهجهانگردیسایکل توریسم
سفر به آسیای باختری(روز سی و یکم)
روز سی و یکم (تیره-Tire) چهارم فروردین 98-24 مارس 2019
سفرنامه آسیای باختری – ترکیه
روز سی و یکم (تیره-Tire)
چهارم فروردین 98-24 مارس 2019
هتل با صبحانه رزرو شده و ما سر صبحی میریم رستوران هتل و حسابی از خجالت دلمون درمیایم ! بعد رمزی زنگ زد گفت چن دقیقه منتظر شید بیام ببینمتون. رمزی همونیه که هتل رو برامون گرفته بود. دیروز کلی اصرار کرد که شام و ناهارمون رو هم رزرو کنه ولی نذاشتیم.
بنده خدا واسه خود هتلم کلی افتاده تو خرج. اومد و نشستیم تو لابی یه کم گپ زدیم . هی معذرت خواهی پشت معذرت خواهی که ببخشید خودم نبودم و بهتون بد گذشت ! وقتیم از هتل راه میافتادیم یه پیرزنه اومده رمزی رو شماتت می کنه که مبادا بذاری به مهمونای ما بد بگذره ! ازش می پرسید به این بچه ها خوب رسیدی ؟ غذای خوب خوردن ؟! پیرزنه اصلا ما رو نمی شناخت . رهگذر بود که ما رو دید و از ریخت و قیافه مون فهمید اونجایی نیستیم. اینا رو میگم بدونید که فقط ما ایرانی ها نیستیم که مهمون نوازیم و قدم مهمون رو روی تخم چشمامون میذاریم و عزیزش می کنیم.
از مانیسا که راه میافتیم یه کوه خوشگل دست چپمونه که باید دورش بزنیم. از اون کوههایی که عمودی قد کشیدن .چیزی به اسم یال نداره که بتونی صعودش کنی. شیبش خیلی تیزه. بدنه ش هم سنگیه و حدود 1300 متر ارتفاع داره. سی کیلومتر میریم تا شهر اورگوتلو و تا همینجاشم تو خود اتوبان مناظر اطرافمون خیلی دیدنی بود.یه آقای 59 ساله هم که گویا با دوچرخه سفر می کنه رو تو راه دیدیم. البته با ماشین بود. آخر صحبت ها ازمون می پرسه واسه مفاصل زانوتون چیکار می کنید . ما هم قرص تریپل فلکس رو بهش معرفی کردیم که مفصل سازه. بعد وارد جاده کوهستانی میشیم که همون اول بسم اله هوش از سرمون می پرونه. تا چشم کار می کنه فرش سفیدی از گل های بابونه همه جا رو پوشونده. انگار خدا داشته سهمیه بابونه یه جایی رو می برده سبدش درست همینجا پاره شده ! اینجا چنان بهاری از در و دیوار و دشت و کوه بیرون ریخته که گویی هیچوقت زوالی براش نیست.
از روی نقشه بالا و پایین مسیر رو درآورده بودیم ولی تصور نمی کردیم شیبش اونقدر تند باشه. ما برای گرفتن شیب از نرم افزار MAPS.ME و OsmAnd که آفلاین هم کار می کنن استفاده می کنیم .از روستای ساریلار که می افتیم تو سربالایی اصلی تا بالای کوه که ارتفاعش 770 متره بی وقفه رکاب نمیزنیم بلکه دوچرخه ها رو هل میدیم ! بازوهامون از کار میافته . مخصوصا یه ده کیلومتر آخر که دو سه ساعت وقتمون رو گرفت. بالا که میرسیم هوا سرده و بعدش که میافتیم تو سرپایینی هوا سردتر هم میشه. یه گوشه می ایستیم و کمی نون می خوریم و میریم سروقت سرازیری. شیب این طرف هم به تندی اون طرفه و این دفعه از بس ترمزها رو محکم نگه میداریم انگشت هامون اسپاسم می کنه.
تجربه ثابت کرده هر چه راه دشوارتر باشه اونجا طبیعت زیباتری داره. هدیه شیب های تند توی این کوهستان بی نظیر یه طبیعت مفتون کننده ست. به روستای حیصارلیک و دره کوی که میرسیم با دیدن درخت های زیتون که با دست نسیم بهاری به رقص در اومده بودن و انبوه گل ها و علف های سبز نورس در پای درختان سرمست یک آن احساس می کنیم آدم و حوایی هستیم که دارن از بهشت میندازنمون بیرون ! از اون کوهستانی که به بهشت می مانست داشتیم با سرعت خارج میشدیم و صد حیف این زیبای گریزپا رو نمیشه به چنگش آورد و توی دست نگه داشت. مثل آب روونیه که سر می خوره و میره.
توی روستای Derekoy توقف می کنیم تا یه چایی بخوریم و خستگی در کنیم. تنها کافه روستا یه حیاط بزرگ با درختای کهنسال و سترگ داره و زیر سایه شون میز و صندلی هاش رو چیده. چند نفر از روستایی ها مشغول خوردن چایی و گپ زدن هستن و ورود ما توجهشون رو جلب می کنه . دو تا چایی می خوریم و وقتی نیما میخواد پولشو حساب کنه کافه چی میگه قبلا حساب شده و یکی از روستایی ها رو نشون میده. حتی نخواسته بود مزاحممون بشه ! از دور براش دست تکون میدیم و با سر تشکر می کنیم و دلمون آکنده از انرژی مثبته. روستای به این زیبایی آدم های زیباتری داره و این خیلی باارزشه.
پانزده کیلومتر آخر رو توی جاده اصلی هستیم. ابتدای همین تکه از مسیر از وسط یه باغ زیتون کهنسال رد میشیم که درختان زیتون بالای صد سال سن داره. تنه بعضی از درختا به قطر یک متر هم میرسه. بعد از یک روز پر تلاش و هیجان انگیز به تیره میرسیم. شهری که دوستانمون ابراهیم و فاطما منتظرمون هستند.
هر دو تاشون معلم اند و سه تا پسر بچه دارن. با دیدن سه تا پسر که به نظر میرسید خیلی هم شیطون باشن انتظار اینو داشتیم که توی خونه شون یه جای سالم نمونده باشه ولی برخلاف تصور خیلی بچه های مودب و حرف گوش کنی بودن. ابراهیم و فاطما هر دو مسلمان اند و فاطما در حضور ما حجاب داشت. پسر کوچولوی سه ساله شون علاقه زیادی به من نشون میده و بچه با احساسی به نظر میاد. اصلا حرف نمیزنه و دائم لبخند به لب داره. چشماش دائم دنبال نگاه منه .ازون بچه هائیه که زل میزنن توی تخم چشم آدم تا بفهمن توی دلت چی می گذره.
شام رو می خوریم و با ابراهیم که دوست داره از زمین و زمان صحبت کنه کلی گپ میزنیم. فاطما پسر کوچولوش رو به سختی از ما می کنه تا بخوابوندش. البته اگه نصفه شبی دو تا چشم کوچولوی جستجوگر بالای سرم دیدم میدونم مال کیه !