آسیاترکیهجهانگردیسایکل توریسم

سفر به آسیای باختری(روز بیست و سوم)

سفرنامه آسیای باختری – ترکیه روز بیست و سوم استانبول (Istanbul) بیست و پنجم اسفند 97-16 مارس 2019

سفرنامه آسیای باختری – ترکیه

روز بیست و سوم استانبول (Istanbul)

بیست و پنجم اسفند 97-16 مارس 2019

ساعت 8 صبح میرسیم استانبول و به این نتیجه میرسیم که دوچرخه سوارها رو برای نشستن توی اتوبوس نیافریدن ! حسابی له و لورده شدیم و مشتاقیم هر چه زودتر از شر اتوبوس خلاص بشیم و به دوچرخه هامون پناه ببریم حتی اگه به قیمت رکاب زدن توی خیابونای شلوغ استانبول باشه ! یه جایی نزدیک فرودگاه صبیحا از اتوبوس پیاده میشیم و باید تا منطقه کادی کوی که خونه رجب قرار داره بریم. اگه رجب چشم به راهمون نبود بدمون نمی اومد دعوت پیرزن مهربونی که تو اتوبوس همسفرمون بود رو بپذیریم. خونه شم نزدیک تر بود.

تمام 18 کیلومتر تا خونه رجب رو توی اتوبانیم و یک لحظه فرصت گیرمون نمیاد که نفسی به آسودگی بکشیم. سرو صدای ماشینا که با سرعت برق و باد از کنارمون گذر می کنن دیوانه کننده ست. هی نقشه های گوگل رو زیر و رو می کنیم تا مگر یه راه میانبر پیدا کنیم و زودتر ازین جهنم خلاص بشیم. پیدا کردن راههای میانبر به قیمت پریدن از روی گاردریل های بلند ، عبور کردن از وسط جاده های نیمه ساز و نخاله های ساختمانی و استرس عبور از عرض اتوبان های شلوغ تموم میشه. خوشبتانه مسیرمون میافته تو سرپایینی و به یاد میاریم روزی که باید از استانبول خارج بشیم باید همه اینا رو سربالا برگردیم !

کادی کوی یه محله بزرگه ولی ما لوکیشن خونه رجب رو روی گوگل داریم و پیدا کردنش راحته. وارد کوچه پس کوچه ها که میشیم با انبوه گربه های روی دیوار و کنار در و زیر ماشین که آسوده و بی خیال لم دادن مواجه میشیم. مشخصه اهالی بهشون رسیدن و شکمشون سیره ولی هیچکدوم خونگی نیستن. رجب به گرمی ازمون استقبال می کنه و میریم داخل آپارتمانش تو طبقه دوم. در وهله اول مبلمان خوشرنگ و زیبای خونه نظر رو جلب می کنه . رجب برامون صبحانه مفصلی آماده می کنه و از دقت و ظرافتش توی چیدن میز میشه پی به روحیاتش برد. بسیار مودب و مبادی آدابه و سر و وضعش همیشه تمیز و مرتبه. توی یه شرکت کامپیوتری کار می کنه و از درآمدش راضیه. امروز شنبه ست و روز تعطیلشه پس عجله ای برای تموم کردن صبحانه نداریم. کلی گپ میزنیم و بعد با چند تا از دوستان ترکیه ای مون  قرار ملاقات میذاریم. بعد ازظهر با رجب میزنیم بیرون و با مینی بوس میریم تا نزدیکای ساحل و بعد پیاده راه میافتیم سمت صرافی تا کمی پول چنج کنیم. یه جایی توی محله مودا وسط شلوغ ترین بخش کادی کوی هستیم. جمعیت لحظه به لحظه افزایش پیدا می کنه و بزودی جا برای سوزن انداختن پیدا نمی کنیم. این محله چنان شلوغه که به یاد هند میافتیم. مردم حتی خیابونا رو هم اشغال کردن و تک و توک ماشینی جرات می کنه از وسط سیل جمعیت عبور کنه.

دوستمون متین دوراک رو توی شلوغی پیدا می کنیم. تا بحال ملاقاتش نکرده بودیم ولی یه بار که ایران اومده بود بصورت تلفنی راهنمایی ش کردیم تا با یه گروه عکاسی همراه بشه بره کویر برای عکاسی از بارش شهابی . از وقتی فهمیده بود اومدیم استانبول کلی پیگیر بود که همدیگه رو ببینیم و چه قدر هم دوست داشتنی بود. شوخ و شنگ و بی شیله پیله با یه سبیل بامزه و یه کوله که ازش جدا نمیشد. کوله مخصوص حمل دوربین عکاسیشه و  به جونش بستگی داره. کارش پیدا کردن کار برای مهاجرهاست و الانم برای کاری اومده استانبول و گرنه خودش ساکن سواحل مدیترانه ست. با هم میریم سمت یه کافی شاپ که توش گوش تا گوش آدم نشسته . داخلش که مطمئنا جا نیست ، میریم توی حیاط که دهها میز داخلش چیدن و آخرای باغ یه میز خالی دست و پا می کنیم و چند تا صندلی از اینور و اونر برمیداریم و اضافه می کنیم برای دوستامون.

باریش و دوست دخترش توبا از راه میرسن و ما مثل ملوانان طوفان زده از پس امواج خروشان دریا براشون دسته جمعی بال بال میزنیم تا ته باغ پیدامون کنن. باریش چند وقت پیش با دوچرخه اومده بود ایران و خونه ما هم اومده بود. اون موقه این همه ریش و مو نداشت . اونم اهل استانبول نیست و اومده اینجا که فردا راهی لهستان بشه. یه کار پیدا کرده و قصد مهاجرت دائمی داره. اونم مثل نیما تو کار برنامه نویسیه. دور هم چای و قهوه می خوریم و احساس می کنیم هزار ساله همدیگه رو میشناسیم. پیشخدمت تند و تند برامون بادوم زمینی بوداده میاره که توی اون هوای سرد نمیدونم به چه علت خیلی می چسبه !

از متین و رجب جدا میشیم و با باریش و توبا میریم شام بخوریم. قدم زنان میریم سمت ساحل جایی که تنگه عظیمی دو دریای سیاه و مرمره رو به هم وصل می کنه. توی راه چند تا خونه قدیمی رو از بیرون تماشا می کنیم که مال خواننده های قدیمی ترکیه ست مثل باریش مانجو و نیما و توبا کلی آهنگ های نوستالوژیک رو با هم مرور می کنن و قند تو دلشون آب میشه. با غروب آفتاب هوا سردتر شده ولی مردم مثل برگ های پاییزی همینجور میریزن توی خیابونا. ساحل پر از عاشقایی شده که غروب زیبای مدیترانه ای رو برای با هم بودناشون غنیمت شمردن و شدن سوژه ضد نور برای عکاسی.

میریم سمت خیابونی که هر طرفو نگاه می کنی رستورانه. میز و صندلی همه شون تا پیاده رو ها نفوذ کرده و بعضی رستورانا تا بخشی از خیابون هم پیشروی کردن و فضا فضای بخور بخوره. ترکیه برای شکموها یه مقصد گردشگری فوق العاده بحساب میاد مخصوصا برای عاشقان گوشت ! ولی برای گیاهخواران هم منوهایی پیدا میشه و در کل هیچکس تو این کشور گشنه نمی مونه ! باریش برامون غذاهای گرون قیمتی سفارش میده و ما در محضور گیر می کنیم. چون میدونیم باریش آدم ولخرجی نیست و این حرکت رو فقط برای نشون دادن نهایت مهمان نوازیش انجام میده. شام رو می خوریم ولی نمیذاریم با دسر و نوشیدنی و غیره و ذالک به ولخرجی ادامه بده .

با همون مینی بوس های خطی برمی گردیم خونه . آخرای شب باریش میاد پیشمون تا برای آخرین بار باهامون خداحافظی کنه . فردا  میره لهستان ولی ما میدونیم توی دنیای کوچکی زندگی می کنیم و خیلی زودتر از آنچه که فکرشو می کنیم با هم ملاقات خواهیم کرد. کی و کجاش هم یه سورپرایزه که اتفاقات زندگی برای آدمها توی چنته دارن.

برچسب ها
نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

17 − 10 =

بستن
بستن