اصفهانایرانگردیدوچرخه کوهستانسمنانشهرگردیکرمانمکانهای دیدنی

دشت کویر ایران

دوچرخه سواری در دشت کویر ایران

1391/11/22

این قصه از آن قصه ها نیست

خمیازه می کشد سکوت

برپهنه کویر …

آدمهای کویر هم مثل خودشن. مثل آدمهای کوه که میشن خود کوه. آدمهای کویر آرومند و حتی قلبشون آروم میزنه تا مبادا سکوت کویر بشکنه. و کویر انقدر وسیع و بی انتهاست که نگاهت توش گم میشه .بیهوده ست اگه تلاش کنی چیزی توش پیدا کنی که نگاهت بهش گیر کنه. برای همینم نگاه تا بی نهایت رها میشه. فکر رها میشه و یه بهتی آدمو احاطه می کنه که وادار به سکوتت می کنه.

برای این برنامه از پارسال نقشه ریخته بودیم و تعطیلات 22 بهمن برامون به معنی کویر بود. حتی گاهی با فکرش پرنده خیالم چه پروازها که نکرد. تصور اینکه پامو میذارم روی شنها و از نزدیک لمسش می کنم. خیال شب های پر ستاره تو دل تاریکی بی انتها.

بگذریم از دردسرایی که برای جمع کردن بچه ها و برنامه ریزی و مخارج و ماشین و خیلی چیزای دیگه کشیدیم. حتی یکی دوبار برنامه خورد به کنسلی و دلمون مثل یه جوجه قناری مریض افتاد کنج قفس ولی آخرش یه جوونمرد پیدا شد که با ونش ما رو که نهایتا 6 نفر شدیم رو به این سفر ببره و هزینه ش هم با محاسبات ما بخونه.

چهارشنبه ساعت 4 بود که احد آقای راننده اومد جلو در ما. بچه ها قبلا همه وسایلاشون رو آورده بودن خونه مون .همه دوچرخه ها روغن کاری شده و مسواک خورده بود!(هادی میگفت سه ساعت تموم دوچرخه شو مسواک زده!)

دوچرخه ها فوم پیچی شده بودن تا طی مسیر آسیب نبینن.خریدها انجام شده بود و زحمت غذاهای پخته شده رو نیما و مادرش کشیده بودن.بعلاوه زحمت خیلی چیزا بعهده نیما بود که حتی شاید من و بقیه حجم مسئولیتی که رو دوشش بود رو حس نکردیم.

ساعت چهار و نیم عصر بود که حرکت کردیم. بچه ها پرانرژی و با انگیزه بودن. ساعت های طولانی ماشین سواری در کنار بقیه خیلی زود میگذشت. روز شب شد و شب روز. ساعت 8 صبح پنجشنبه ما به جندق رسیدیم  صبحونه رو تو ماشین خورده بودیم و هر کدام به نوبت مقداری از شب رو خوابیده بودیم(حتی راننده!).

اینجا ابتدای سفر ما با دوچرخه ست. اول دوری داخل شهر میزنیم و معماریها و مردمانش رو از نظر می گذرونیم. پیرمردی در ازای دریافت مبلغی همه جا رو نشونمون میده.

بعد پوست فومی دوچرخه ها رو می کنیم. پسربچه های کوچیک که مشغول بازی اند میان و به تماشامون میشینند. چند تا شکلات لبخند رو به لبهاشون میاره.

رکاب میزنیم و میریم بسمت مصر!

جاده خیلی اذیت میکنه. روی جاده خاکی شن ریخته شده که آسفالتش کنند ولی ناهمواریهای دندانه شکلی پدید اومده که آدمو به ویبره میندازه. به هر جان کندنی در حالی که گشنگی بدجور فشار آورده مسیر رو تموم می کنیم.

ارزش این خستگی و گشنگی رو داشت. مصر سرزمین شن هاست. همونجا که بهش میگن کویر.از دو سه کیلومتری نرسیده به روستای مصر چشم انداز بیابان جای خودشو به کویر میده. گویی به دنیایی دیگر قدم گذاشتی.

اولین عکس العمل همه پریدن رو شن هاست تا این موجود دور و غریب رو حس کنند.

مصر مثل شهرهای آمریکائیه توی فیلم های کابویی! یه خیابون با رستوران و چند تا مغازه و چند تا خونه اینور و اونور خیابون. همین روستای مختصر موقع زمستون مملو از توریست های پولداریه که برای نیت های مختلفی به اینجا میان.

میریم انتهای خیابان و روی یک سکوی عریض چادرهامون رو برپا می کنیم.تا خود شب ماشین های مدل بالا در حال رفت و آمدن و ما المپیک منچ رو بازی می کنیم!(همون منچ در حد المپیک!)

جمعه رکاب میزنیم سمت فرحزاد. آخرین روستایی که امکان زندگی در اون وجود داره. بعد اون شرایط کویری انقد سخته که عملا انسانها قادر به زندگی درش نیستن. اینجا مخصوص کویر بازیه! جورابامو در میارم و با تمام احساسی که تومدت این یه سال جمع کردم میرم تو شن ها.روش داغه ولی هر چه پاتو بیشتر فرو میکنی خنک تر میشه تا جایی که حس می کنی داره یخ میزنه.

یه خونه محلی هست که تبدیل به مهمانسرا شده. نفری چهل تومن کرایه یک شبش هست! ولی دیدنش مجانیه! یه دوری توش میزنیم که خالی از لطف نیست.

برمی گردیم به مصر و ادامه میدیم سمت خور. سر ظهر شده و حسابی هوا گرمه.یواش یواش مناظر تبدیل به بیابان میشن. انگار کویر همون یه تیکه بود.

تمام جاده کفیه و حسابی آدمو خسته می کنه. بچه ها که عادت به جست و خیز و حرکت های انتحاری دارن! حالا براشون سخته آدمیزادی توی جاده صاف رکاب بزنن!

به هر مصیبتی میرسیم خور و همون ورودی شهر بساط نهار رو پهن می کنیم که با معده اصلا نمیشه شوخی کرد.خور شهر خلوتیه و جای دیدنی هم نداره که بخوایم وقت صرفش کنیم. پس بسمت گرمه حرکت میکنیم.

ده کیلومتری که رکاب میزنیم خستگی حسابی بهم فشار میاره . دیدم سرعت بقیه رو کم می کنم بهتر دونستم سوار ماشین بشم.با یکی دیگه از بچه ها رفتیم تو ماشین و رفتیم گرمه.

گرمه جای قشنگیه. نخلستانهای زیبا، مکانهای دیدنی ، صنایع دستی و چیزای دیگه که توریست ها رو به خودش جذب میکنه.دوری میزنیم و یه امامزاده رو برای شب موندن نشون می کنیم. خیلی طول نمیکشه که بچه ها از گرد راه میرسن و مشخصه که خیلی سرعتشون زیاد بوده .میریم سراغ امامزاده و مسئولشم میاد با خوشرویی درشو برامون باز میکنه که ون بره داخل. آشپزخونه شم در اختیارمون قرار میده.

اینجا همه چیز خیلی قدیمیه. انگار زمان اینجا مفهوم نداره. حتی آدماش خیلی مسن اند. کوچه های باریک کاهگلی کلی تاریخ توی دلشون دارن. درطول اعصار هیچ لشگری جرات نزدیک شدن به این مناطق گرم و بی آب رو نداشته.برای همینم همه تاریخ سالم و دست نخورده باقی مونده.

یه سوالایی هم برای بقیه پیش اومد. مثل : چرا اینجا سگ نیست! یا چرا نیسان نیست! البته به جوابشم رسیدیم. سگ نیست چون مردم مرغ و خروسی ندارن که شغالا بخوان بیان بدزدنش. جانور درنده دیگه هم نیست. نیسانم ندارن چون محصولی برای دادو ستد ندارن. هرچی میکارن برای مصرف خودشونه. البته به کمک مناطق دیگه هم احتیاجی ندارن. این مردم یاد گرفتن آب رو چطور استفاده کنن. اونها با همه سختی ها کنار اومدن و حالا جزیی از ذات این زمین ها هستن.

شنبه تا صبحونه رو بخوریم مهدی (عیوضی )هم پیداش میشه. انگار رفته بود کوه بغلی مون رو صعود کنه! بعد میریم سمت آبگرم پشت نخلستان ها که پر از ماهیه. پاتو که میبری توی آب ماهیا دورش جمع میشن و بهش نوک میزنن.

از گرمه رکاب میزنیم سمت روستاهای اوردیب و ایراج که ایراج به نسبت بزرگتر و پیشرفته تر بود. نون محلی میگیریم و تخم مرغ و نهارمون رو همونجا صرف می کنیم. مردم مهربونی داره. این خاصیت کویر نشین هاست. وقتی به پیرزنی که ازم میپرسه از کجا اومدین میگم آذربایجانشرقی ، غم توی چشماش حلقه میزنه و میگه: وقتی اونجا زلزله شد ما انقدر گریه کردیم …

اینجا پایان سفر ما با دوچرخه ست. کلا 175 تا رکاب زدیم (البته من 20 تاش رو مرده خوری کردم!). همونجا دوچرخه ها رو دوباره فوم پیچ می کنیم و می بندیم باربند.

برمیگردیم گرمه و بعد اینکه دوری توی شهر میزنیم میریم سمت اردکان.

بدون شک همه مون با دیدن یک شهر پر از چراغ و کلی آدم و ماشین های بسیار اولش به وجد اومدیم.اردکان شهر کوچکیه ولی برای ما که سه روز بیابون گردی کردیم خیلی پرزرق و برق به نظر میومد.میریم سمت تربیت بدنی که نیما قبلا باهوشون برای اسکان هماهنگ کرده.

 میریم شهر رو می گردیم و کمی خرید می کنیم. شب خیلی خسته ام و اصلا نفهمیدم کی خوابم برد.

یکشنبه صبح زود میزنیم به راه و میریم سمت کاشان. ظهر میرسیم اونجا که بخاطر 22 بهمن همه جا تعطیله ولی گفتن 1 باز میشه و اتفاقا همه جاهای دیدنیش هم رایگانه! ما هم از خدا خواسته توی چهار ساعتی که وقت گذاشتیم برای کاشان چند جای اساسی میریم. خانه طباطبایی ها، خانه بروجردی ها که خیلی دلم میخواست اینا رو ببینم.عکساشون دیوونم میکرد.تپه های سیلک و باغ و حمام فین که هر کدام دنیایی تماشایی داشتند. حیف نمیشد بیشتر موند. حتما باید دوباره اینجا برگشت. بعدها. به کویر هم باید برگشت. اصلا سیر نشدم.

بکوب توی راهیم و مثل قبل نوبتی می خوابیم و محمد کمی رانندگی میکنه تا راننده بخوابه.نهایتا چهارونیم صبح میرسیم مراغه.

پی نوشت:

مسیر رفت: مراغه-دامغان-جندق

جندق –مصر : 43 کیلومتر

مصر- خور : 65 کیلومتر

مصر-گرمه: 110 کیلومتر

گرمه-ایراج:20 کیلومتر

مسیر برگشت : گرمه –اردکان-کاشان-قزوین-مراغه

 

 

 

من عشق را با نام تو آغاز کرده ام

در هر کجای عشق که هستی

                            آغاز کن مرا …

برچسب ها
نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

چهار + بیست =

بستن
بستن