آذربایجان شرقیایرانگردیدوچرخه کوهستان

دره اسپران

دره اسپران

27/02/1391

بالاخره بعد از یک هفته نیما دست از سر دویدن برداشت و به دوچرخه رضایت داد! امروز قرار گذاشتیم که بریم مسیر همیشگی سد علویان تا روستای آشام با این تفاوت که ختمش کنیم به دره اسپران که تا حالا فقط تعریفشو شنیدم. از بین انبوه دعوت شدگان تنها ناصر صافیه که لبیکه رو میده و ساعت 15 حرکتمون رو از سراهی هاشم آباد شروع می کنیم. ناصر با خودش سه نفر دیگه رو هم آورده که شهرام ، مهرداد و آرش صداشون می کنه. برای اولین باره که می بینمشون و پشت عینک و زیر کلاه دوچرخه چندان نمیشه چهره هاشونو تشخیص داد.

با سرعتی که منو توی فشار نمیندازه استارتمون رو میزنیم و تا آخرش همین روال رو در پیش داریم و من از بچه ها ممنونم که هوامو داشتن .

سد علویان و انبوه باغهای گردو رو پشت سر میذاریم و جاده هی بالا میره و پایین میاد و البته در مسیر رفت سربالاییش بیشتره. توی جمع که حرکت می کنی آدم کمتر متوجه خودشه . برای همینه که کمتر خسته میشه. پس زودتر از همیشه رسیدیم به روستای تازه کند و ادامه دادیم تا بالای شیب نفس گیر بعد روستا که آخرین فاصله ایه که تا حالا تو این مسیر رکاب زدم. بقیه ش برام تازگی داشت.

یه پل رو رد کردیم که بهش میگن اوزبک. وقتی کیلومتر شمارم رسید به 21 کیلومتر(از خونه) پیچیدیم به یه جاده خاکی در سمت چپمون که قرار بود ما رو تا دره اسپران ببره.

همه جا خلوت و ساکت و زیبا بود و همه چیز در بینهایت غرق شده بود. دور وجود نداشت ، همه چیز نزدیک بود. هیچ مبهمی در کار نیست. اینجا همه چیز آشکاراست و میتونی باد رو لمس کنی و توی آب جاری درون رگ سنگهای پر شفق ، حل بشی.

جاده خاکی اوایلش سربالاییه ولی بعد اینکه یه جوی آب فصلی رو رد می کنی می افته تو سرپایینی و میره تا دل درخت ها ، تا ته دره سبز در هم پیچیده ، تا قلب اردیبهشت… اینجا بهار داره از عمق وجودش داد میزنه … اینجا وجود آدمی در عمق بلوغ اردیبهشت گم میشه.

کم کم جاده خاکی تو انبوه علفها گم میشه و حتی پاکوب به چشم نمی خوره. از توی علفها و درختها دوچرخه ها رو به جلو هل میدیم و یه وقتی می بینی که دوچرخه ها سوارمون شدن و بچه ها مواظبن خط روی دوچرخه هاشون نیافته. میشه انس و الفت بچه ها رو با دوچرخه هاشون دید. مثل رفیقشونه. مثل یه عضو خانوده، یا حتی بیشتر.

دوچرخه ها رو میذاریم یه جایی نزدیک رود و دو نفر محض احتیاط می مونن پیششون. چهار نفره میریم برای ادامه مسیر از کنار رودخونه.

از روی سنگ ها پیش میریم و هیچ منظره ای رو از عکس دریغ نمی کنیم. میرسیم به جایی که دیگه سنگنوردی به کارمون نمیاد و باید بزنیم به آب. کفشها و پاچه هامون خیس میشه و هر چه جلوتر میریم عمق آب بیشتر میشه. یاد برنامه آندرسم میافتم که تابستون با نیما رفتیم.

آخرشم نیما کار دست خودش میده و سر یک حرکت انتحاری که قصد داشت یه آبشار به ظاهر کم عمق رو بالا بره افتاد توی آب و مجبور شد دست به شنا بشه.

به بن بست خوردیم و برگشتیم. قرار شد دفعه بعد با تجهیزات دره نوردی بیایم و ادامه بدیم. اومدیم که روی یک پل چوبی عکس بگیریم این بار ناصر مصدوم شد. پاشو گذاشت روی یکی از تخته های پل که بیاد بالا ، تخته اومد بالا مستقیم خورد تو صورتش !

برگشتیم پیش بقیه و کمی چای و تنقلات خوردیم و عزم بازگشت فرمودیم. نور عصرگاهی مثل طلای سرخ روی همه چیز پاشیده بود و رنگ ها پر تلالو و درخشنده تر از هر زمان دیگری بنظر میرسید. انگار توی سرزمین دیگه ای بودیم. دریاچه هم آبی یا سبز یا گل آلود نبود. نقره ای بود. و مثل یک آینه می درخشید.

خنکی هوا انرژی رو بیشتر می کرد مسیرم که بیشترش سرپایینیه. خیلی زود رسیدیم به شهر و از بچه ها خداحافظی کردیم. آفتاب یه چشمش باز بود و یه چشمش بسته که رسیدیم خونه و شب رو پشت پنجره ها جا گذاشتیم.

پی نوشت :

طول مسیر رفت و برگشت شد 47 کیلومتر

برچسب ها
نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

5 × دو =

بستن
بستن