آسیاترکیهجهانگردیسایکل توریسم

سفر به آسیای باختری(روز بیست و پنجم)

روز بیست و پنجم (بورسا-Bursa) بیست و هفتم اسفند 97-18 مارس 2019

سفرنامه آسیای باختری – ترکیه

روز بیست و پنجم (بورسا-Bursa)

بیست و هفتم اسفند 97-18 مارس 2019

رجب هنوز چشم هاش مست خوابه که باهاش خداحافظی می کنیم و صبح زود از خونه میزنیم بیرون. هوا عالیه و خیابونا هنوز شلوغ نشدن. از ترس خیابونای شلوغ استانبوله که کله سحر راه افتادیم.

باید از سواحل جنوبی بریم تا اسکله pendik چون می خوایم ازونجا سوار کشتی بشیم و بریم تا سمت دیگر دریای مرمره . جایی که شهر بورسا قرار داره. اینجوری مسیرمون کوتاهتر میشه و زودتر از استانبول خارج میشیم. تا اسکله 18 کیلومتر راهه و باید خودمون رو به کشتی ساعت 9 برسونیم چون کشتی بعدی یک ساعت بعدش حرکت می کنه و ما رو از برنامه عقب میندازه . امروز مسیرمون چندان راحت هم نیست و باید حساب زمان رو داشته باشیم.

سر وقت به کشتی میرسیم و بلیطش رو نفری 42 لیر می خریم. برای دوچرخه ها پولی نگرفتن. این کشتی از نوع شناورهای مخصوص حمل وسایل نقلیه ست که بهش لندینگ کرافت(landing craft) میگن. ماشینا فضای وسط عرشه رو پر می کنن و کناره های عرشه به اندازه کافی جا هست که دوچرخه یا موتور بذاری. دوچرخه ها رو میذاریم یه گوشه و یه زوج موتور سوار هم میان کنار ما پارک می کنن. با لبخند و حرکت سر به هم سلام میدیم و باب دوستی مون باز میشه. چهار تایی میریم طبقه بالا که هم صندلی داره و هم گرم تره و میشه یه چیزی هم خورد. دوستان برامون چای و کیک سفارش میدن و تا آخر سفر کوتاه دریایی مون که 45 دقیقه طول می کشه با هم گپ میزنیم و حوصله مون سر نمیره. این بچه ها هم سابقا دوچرخه سوار بودن و جدیدا به موتورسواری گرایش پیدا کردن. لابد می پرسید چرا ؟ خوب هزاران جواب برای این سوال میشه پیدا کرد.

به اسکله yalova میرسیم و جلوتر از ماشین ها از کشتی خارج میشیم. یه اتوبان درست از اسکله تا شهر بورسا کشیده شده که اصلا سمتش نمیریم. میریم یه جاده فرعی که به موازات اتوبانه و کمی بالا پایین داره. هرچند جاده فرعیه ولی چون بورسا یکی از شهرهای بزرگ ترکیه ست پس تمام راههای مواصلاتی شم ترافیک بالایی داره. تو همین جاده هم از سر و صدا بی نصیب نیستیم ولی هر چه پیش میریم مناظر زیباتر و سرسبزتر میشه. مسیر از حالت صاف دراومده و یواش یواش میریم روی تپه های کوتاه . اطرافمون درخت های زیتون بصورت پراکنده دیده میشن و هرچه جلوتر میریم به وسعت و تراکمشون اضافه میشه. درخت زیتون برامون حس خوبی به همراه داره چون دوتایی مونم عاشق زیتونیم ! دو تا سربالایی رو که رد می کنیم تقریبا بیشتر مسیر رو تموم کردیم.

به بورسا نزدیکیم که میرسیم به یه ایست بازرسی. پلیس های وسط جاده بهمون علامت میدن که بایستیم. به ذهنمون خطور می کنه شاید بخوان وسایلا رو بازرسی کنن که خیلی بعیده. با گشاده رویی بهمون خوشامد میگن و دعوتمون می کنن به چایی . بعد که باهاشون ترکی حرف می زنیم مشتاق تر میشن و صمیمی.

میریم داخل اتاقک موقتی که مخصوص استراحت مامورین درست کردن. بساط چایی شون به راهه و از طرفی هم براشون نهار رسیده. دو تا از پک های ناهارشون رو برای ما میارن که کم مونده بود اشکمون رو دربیاره ! چون پک های غذا رو به تعداد براشون فرستاده بودن و دو تا از پلیسا از سهم ناهارشون گذشته بودن تا بتونن پیش ما مهمان نوازی کنن. کارشون برامون خیلی ارزش داشت و میدونستیم تحفه شون رو باید بپذیریم چون اونا پسش نخواهند گرفت.

یه فیلم گرفتیم و نهایت احساسمون رو به مامورا نشون دادیم. بعد رفتیم سر وقت غذا که حسابی هم مفصل بود. کنار غذای اصلی دسر و میوه و نوشیدنی و کلی چیزمیز دیگه بود که نشون میداد ترکیه چقدر به ماموراش اهمیت میده. یه مقدار خوردیم و پلیسا هر چی نخورده بودیم و حتی یه مقدار اضافه تر هم چپوندن توی خورجینامون. باهاشون عکس یادگاری گرفتیم و چهره با محبتشون رو به ذهنمون سپردیم. چرا که تو این سفر قصد کردیم فقط مهربونا رو به ذهنمون بسپاریم.

با کلی انرژی و لبهایی که تا بناگوش به خنده باز شدن به راه میافتیم و آخرین سربالایی رو نمی فهمیم کی رد کردیم و حتی متوجه نمیشیم امروز چقدر گرم بود ! آره بالاخره به گرما رسیدیم و میتونیم ازینجا به بعد از گرمای مطبوع بهاری لذت ببریم. یا به عبارتی از خود بهار.

میرسیم به بورسا و باید تا اون طرف دیگه شهر بریم تا به خونه دوستمون برسیم. خیابونا وحشتناکن. علاوه بر اینکه ترافیک خیلی سنگینه بعضی خیابونا هم خیلی باریکن. مثلا یه خیابونی درست وسط شهر که معلومه از خیابونای اصلی شهریه فقط دو باند بسیار باریک داره که وقتی رکابش میزنیم انقدری جا نداره که یه ماشین سواری بتونه ازمون سبقت بگیره.

پس با تمام سرعتی که در توانمون هست اونجا رو رکاب میزنیم تا ماشینای پشت سریمون گیر نیافتن. به محله مورد نظر میرسیم و یه کم آپارتمان های مختلف رو طواف می کنیم تا آپارتمان دوستمون رو پیدا کنیم. به گمان اینکه راه رو درست اومدیم میریم داخل محوطه حیاط سبز یه آپارتمان و یه گوشه ولو میشیم. چون دوستمون سلجوک سر کاره و باید یه ساعتی منتظر بشیم تا بیاد. خوشبختانه توی فضای سبز مذبور یه آلاچیق هست با نیمکت که میتونیم اونجا بشینیم.

سلجوک که از راه میرسه میگه اشتباهی رفتید و ما هم خیلی شیک بساطمونو جمع می کنیم و جلو چشم همسایه ها از حیاطشون میزنیم بیرون ! میریم آپارتمان بغلی و خونه سلجوک طبقه هفتمه ! البته که همه آپارتمان ها آسانسور هم دارن ولی این یکی کوچکه و دوچرخه توش جا نمیشن.نیما معطل نمی کنه و دونه دونه دوچرخه ها رو تا طبقه هفتم می بره. منم خورجینا رو می چپونم تو یه ذره آسانسور و میرم بالا.

سلجوک با مادر و همسرش زندگی می کنه و مشخصه تازه عروسی کرده چون همه وسایلای خونه ش نوئه . از همه چی بوی تازگی و عروسی میاد. حس خوبی به آدم میده. البته جهیزیه عروس تماما سفیده که یه کم استرس هم ایجاد می کنه. قبل از هر کاری میریم حموم تا مبادا این همه سپیدی و تمیزی رو لکه دار کنیم ! بعد عروس خانم با یه شام حسابی روحمون رو شاد می کنه . مادر سلجوک زن آروم و مهربونیه و دائم توی دستش تسبیح می چرخونه. محجبه ست و نماز می خونه. جوون تر ها به این مناسک چندان پایبند نیستن ولی به خوبی و خوشی کنار هم زندگی می کنن.

برچسب ها
نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سیزده − 13 =

بستن
بستن