ایرانگردیجنگل نوردیگیلان

Shaft Forest

جنگل شفت

1391/07/27

بایده بودن تو باش

هی نگو سفر محاله

حنجره گل میشه بی تو

با تو آوازم زلاله …

شفت بری با چار نفر؟! اینکه مزه نمیده. باید خیلی باشی. باید اون خیلی ها همه رفقا باشن. همه اون رفقا هم بودنشون بایده ! پس شروع می کنیم دونه دونه دوستان رو استعلام می کنیم که آیا (بورا حامام دی ؟! ببخشید!) میتونن برا این هفته “با ما  !”بیان شفت؟ (قرار بود اونا با ما بیان ولی یهو سرپرست عوض شد نمیدونم چرا !). به مهدی رستمی سپردیم قیمت ون بگیره که بالا بود و با مینی بوس هماهنگ کرد. نفیسه هم که قبلا یورقان تشکشو برا برنامه پهن کرده بود بعلاوه هادی (عبادی)، مهدی (عیوضی) و محمد (طاهری) . بقیه هی کم و زیاد شدن و قول دادن و کنسل کردن تا بالاخره شدیم 17 نفر(تعداد تو مینی بوس بود که مشخص شد!). یه تعداد از فک فامیلای پدی ام (رضا بیاتمنش) که توشون حمید بیات و مهدی وفا هم بود. دو تا از هم کلاسای عطیه ، شهرام صالحی و رضا خانی معروف به دکتر. امیر (ملکی) هم بود و حاجی کرمزاده.

این برنامه اگر آدمیزادی برگزار میشد باید تعجب کرد! اول از مراغه که بلیطای قطارو جا گذاشتیم.  دوم از میتی که ده دقیقه مونده به حرکت با نیش کاملا باز پرید وسط که : میام ! سوم از نفیسه که کفشاشو جا گذاشت .خدا بقیه شو بخیر کنه.

چهارشنبه عصر با قطار از مراغه راه میافتیم و شب زنجانیم. نفیسه اینام با ماشین میان راهن. محل قرار سه راهه پس ماشین تهرانیا رو میبریم میذاریم جلو در مامانم اینا.

حوالی 11 شب با ماشین ناناز که پدی هماهنگ کرده ، راه میافتیم سمت اببر. با یکساعت معطلی بخاطر کفشا 3 شب میرسیم قهوه خونه عمو قربان و پشت بام همونجا کیسه خوابامونو پهن می کنیم.

5شنبه ساعت 5 با یه نیسان میریم سمت سه راهی جمال آباد که هوا خیلی سرده و راه طولانیه. طبق معمول با شلوغ بازیا یخمونو آب می کنیم.  از سه راهی تا کمپ دو رو باید یکسره طی کنیم. بچه ها مشکلی ندارند و میشه قبل از تاریکی به مقصد رسید. این بار هر چند اومدم که این زیبایی بی پایان رو به نیما نشون بدم و بعد به اونایی که تصوری از چنین جایی تو ذهنشون نیست ولی برا خودم هم تازگی خاصی وجود داره. مدتهاست فهمیدم هر برنامه ای که میرم دیگه تکرار نمیشه. نه با اون آدمها و نه با اون شرایط. حتی الانم که اقا میربها نیست انگار یه طرف شفت خالیه. برا همین همه چیز معنا و رنگ دیگه ای پیدا می کنه. دوست دارم ذره ذره تمام لحظاتمو بریزم تو وجودم .

تمام مسیر قیافه بچه ها رو نگاه میکنم ببینم عکس العملشون در برابر صحنه هایی که می بینن چیه. مثل یک پرده پانورامای بی نظیر می مونه. آره من میدونم شماها رو کجا بیارم که دهنتون باز بمونه. این حس حسابی قلقلکم میده.

میدونم که اونا فرصت نمیکنن از همه قشنگی ها عکس بگیرن بنابراین خودم عکاسی می کنم تا خیالشون راحت بشه. ابرها دشت ها قله ها درخت ها برگ ها و… رو پشت سر میذاریم. چشم ها از هر طرف در حال تماشاست.

ساعت 3 میرسیم به کمپ 2 . همه تا حدودی خسته شدن چون تمام مسیر سرپایینی بود. شروع می کنیم به جمع کردن هیزم و به رسم دیرین آتیشی برپا می کنیم که تا صبح محفلمونو گرم کنه.

با غروب آفتاب بارون هم شروع میشه. با نیما میریم سراغ چادرا که ببینیم درست مهار شده باشن ولی اکثرا اشتباه بود. بجای مهارهای باران از مهارهای طوفان استفاده کرده بودن و چادراشون داشت خیس میشد. همه رو با کمک بچه ها درست کردیم و رفتیم سراغ اتیش تا زیر بارون کمی شب نشینی کنیم.بعنوان تازه عروس و داماد جمع مراسمی برامون برگزار شد.  راستش نصف مزه شفت تو همین شب نشینی هاشه!

جمعه خوش خوشان بیدار شدیم . عجله ای در کار نیست. آخه جنگل با عجله تناسبی نداره. باید آرام بود مثل خود طبیعت. بعدش راه میافتیم سمت پایین جنگل و کمتر از دو ساعت میرسیم قهوه خونه آ جعفر یک چایی حسابی می خوریم(همه چای خشکاشم می خریم!). آقای حسنی راننده تا قهوه خونه پیاده اومده که با هم برمیگردیم و خودمون رو به مینی بوس میرسونیم.

ولی من هنوز منتظر بودم اتفاقی بیافتد!

برچسب ها
نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

شانزده − 2 =

بستن
بستن