آذربایجانآسیاجهانگردیسایکل توریسممکانهای دیدنی
سفر به آسیای باختری(روز هشتم)
سفر به آسیای باختری(روز هشتم)
سفرنامه آسیای باختری – جمهوری آذربایجان
روز هشتم (قبله)
دهم اسفند 97-1 مارس 2019
نصیب برامون یه صبحانه کامل آماده کرده بود بداوا ! یعنی رایگان. صبح اومد صدامون کرد رستوران گفت اینجا بخاری روشنه بیاید گرم شید. یه بخاری هیزمی بزرگ وسط رستوران بود که همه جا رو گرم می کرد. شعله های آتیش از هر جا که دریچه ای پیدا می کردن میزدن بیرون تا سرما رو ببلعند. توی همچین فضایی آدم دوست داره کنار بخاری بشینه و کف دستا رو تقدیم شعله های تبدار بی قرار کنه و همینجور که داره خیره خیره شعله ها رو تماشا می کنه به هیچ چیز فکر نکنه. خلاء مغزیمون رو نصیب با حرفاش برش میده. داره یه خاطره تعریف می کنه از اون یه باری که رفته بود ایران و توی اردبیل یه صبحانه مفصل خورده بود از سرشیر و عسل طبیعی و خیلی چیزای دیگه که خیلی هم ارزون بوده. می گفت اون همه صبحانه فقط شد 7 مانات. یعنی چیزی حدود 60 تومن براش خیلی ارزون محسوب میشه که به خاطر با ارزش بودن مانات در مقایسه با پول ایرانه. بنظرش ایران دهشت اوجوزلوق هست یعنی فوق العاده ارزونیه.
دیشب دمای هوا منفی بود و همه جا یخ زده . روی چمن ها رو لایه ای از یخ پوشونده و رنگ سبزشون به سفیدی برگشته. کمی هم مه بود که تا یکی دو ساعت باهامون بود و بعد با گرم تر شدن هوا مه کنار رفت و مناظر اطراف خودشو نشون داد. امروز تا ارتفاع 900 بالا میریم و مناظر لحظه به لحظه دیدنی تر میشه مخصوصا که ابرهای پراکنده سفید وسط آبی شفاف آسمون پخش میشن و یه مقدارشون میان تا بالای کوهها جایی که جنگل تراکم بیشتری داره. دیشب توی این کوهها هم برف باریده و لایه نازک سفیدرنگی روی درخت های جنگل رو پوشونده بطوریکه جنگل دورنگ شده . لایه های پایینی سبز اند و بالایی ها سفید. البته سبزها همگی کاج هستن و اونجایی که درخت های میوه و یا سایر درخت های جنگلی خونه کردن هنوز توی خواب زمستونی اند و تنه های قرمز و قهوه ای شون خودنمایی می کنه.
نفهمیدیم اون راهها رو چطوری و کی رکاب زدیم. سرمون دائم می چرخید و مناظر رو تماشا می کرد و دوربین هامون لحظه ها رو ثبت می کردن. تا ظهر شهر اسماعیل لی رو رد می کنیم و حتی نیم نگاهی هم به داخل شهر نمیندازیم ! از اسماعیل لی تا قبله (gabala) جاده تقریبا همواره و همه جا پر از کافه ست. گویا اینجا جاده چالوس آذربایجانی هاست و آخر هفته مسافرای زیادی میان توی طبیعت زیبای کوههای این حوالی تا نفسی تازه کنن.احتمالا قیمت ها هم بالاتر باشه چون ما که فقط یه چایی خوردیم و هر جا 1 مانات بود اینجا 2 مانات حساب کردن.
نزدیکای قبله چند تا سر بالایی هست که با باد شدیدی از روبرو ترکیب میشه و نفسمون رو می گیره. تهش میرسه به یه گردنه که یه بازار محلی توش دایره و قیمتاشونم دقیقا با موقعیت سرگردنه بودنش می خونه. فروشنده ها مردم محلی هستن از زن و مرد که محصولات خانگی شون رو برای فروش گذاشتن از انواع مربا و ترشی و لواشک و میوه و چیزای دیگه. توقف می کنیم برای خرید میوه که همه فروشنده ها دوره مون می کنن و مثل همه آذری ها اولین سوالشون اینه که بچه ندارید ؟! کمی به سوالاشون جواب میدیم و مقداری میوه می خریم . آدم های مهربونی اند و مطمئنا اگه وسعشون میرسید پول میوه ها رو ازمون نمی گرفتن ولی متاسفانه مردم روستایی تو آذربایجان منابع درآمدی درست و حسابی ندارن و به سختی گذران زندگی می کنن. فروشنده هایی که ازشون خرید نکردیم اصرار دارن یه چیزی هرچند خیلی کوچیک ازشون بخریم و براش ترفندهایی هم دارن ولی ما هم کاسب ها رو خوب می شناسیم و دم به تله نمیدیم و سریعا محل رو ترک می کنیم.
کمی جلوتر یه شهر تو مسیرمونه به اسم وندام که شهر تمیز و مرتبیه و گویا فقط یه خیابون داره و اونم همونیه که ما داریم توش رکاب می زنیم. نکته جالب توجه این روستا که باعث شد اینجا ذکرش کنم اینه که همون یه خیابون که از این سر تا اون سر شهر ادامه داره و تمام خونه ها و مغازه ها و مدرسه و خلاصه همه چیزش در دو طرف همون خیابونه ، کلا سربالاست ! تصور کنید سر ظهره و مردم همه بیرونن. یه عده بچه مدرسه ای هستن و مدرسه تازه تعطیل شده ، بقیه والدین این بچه هان ، یه تعدادم اومدن زیر آفتاب ظهر بشینن و یه کم جونشون گرم بشه، مغازه دارها هم که همیشه بیرونن. یعنی هزار جفت چشم دوطرف خیابون صف کشیدن تا دو تا دوچرخه سوار بی نوا که کلی سربالا رکاب زدن و حالا نیمه جون باید این آخرین سربالایی رو هم رکاب بزنن اونم دقیقا با سرعت 5 کیلومتر در ساعت رو تماشا کنن !
اون هزار تا چشم رو به سلامت پشت سر میذاریم و میرسیم به منظره ای که واقعا حقمونه ببینیمش ! کوههای بلند برف گرفته قفقاز از دور چنان دلبری می کنن که خستگی از تنمون درمیره. بعد سرپایینی ها شروع میشه و میتونیم تا قبله سوت زنان ادامه بدیم. ولی یه مشورتی می کنیم و با هم به این نتیجه میرسیم که اینجا یه منطقه توریستیه پس به سختی میشه جایی چادر زد که بشه شب رو توش بدون داشتن مزاحمت و سر و صدا سپری کرد. حتما قیمت هتل ها هم گرون خواهد بود پس بهتر دیدیم شهر قبله رو رد کنیم و یه جایی دورتر از شهر چادر بزنیم. از قبله باید از مسیر شمالی جدا بشیم و با کوهها خداحافظی کنیم پس میافتیم تو جاده جنوبی و همینجور سر پایینی میریم تا یه کافه خودش می پره جلومون ! تو این ده کیلومتر کافه های زیادی بود که بهشون التفاتی نکردیم ولی این یکی خودش دعوتگر بود. بعضی وقتها حس ششم راهنمای آدم میشه که چه راهی رو بره و کجا بمونه. این کافه حسابی خلوت بود ، اطرافشم فضای باز. داخل که رفتیم اول یه چایی و بعدش غذا سفارش دادیم. یه گروه سه نفره کنار میز ما مشغول خوردن چایی و گپ زدن بودن که باب گفتگو رو با ما هم باز کردن و آخر سر کلی برامون آرزوی موفقیت کردن و پول چایی ما رو هم حساب کردن. البته ما قبلا حسابش کرده بودیم. صاحب کافه گفت اتاق طبقه بالا خالیه و میتونیم اونجا بمونیم. انتظار نداشتیم تو مناطق توریستی هم مثل جاهای قبلی با آدم های مهربون برخورد کنیم ولی صاحب کافه اون اتاق رو رایگان در اختیارمون گذاشت.
اتاقمون دور تا دورش پنجره بود و سرمون رو که بلند می کردیم منظره کوههای باشکوه با یال و کوپال برفی از دور نمایان بود. از تماشای چنین منظره ای سر از پا نمی شناختیم . همه چیز تکمیل بود و بی نظیر. البته شب سردی بود خیلی سرد.