آذربایجانآسیاجهانگردیسایکل توریسم

سفر به آسیای باختری(روز چهارم)

سفرنامه آسیای باختری – جمهوری آذربایجان

روز چهارم (شورسولار به خیدیرلی)

ششم اسفند 97-25 فوریه 2019

نکته جالبی که مربوط میشه به کافه های آذربایجان اینه که این کافه ها خیلی برای دوچرخه سوارها مناسبند ! ما فهمیدیم در سرتاسر آذربایجان میشه اینجور کافه ها رو پیدا کرد ، چه داخل شهرها و روستاها و چه کنار جاده ها. تواین کافه ها بیشتر چایی سرو می کنن که هر قوری چایی یک الی دو مانات پولشه ولی چند مدل غذا هم دارن که مهم ترینش همون آبگوشت خودمونه که توی ظرف های سفالی و روی اجاق های هیزمی می پزنشون. غذاهای دیگه و صبحانه های مفصل و محلی هم دارن که خیلی هم باکیفیتن.این کافه ها از مشتریهاشون توی اتاق های خصوصی پذیرایی می کنن بنابراین آخرای شب که دیگه مشتری نیست این اتاق ها هم خالی اند که برای دوچرخه سوارها یا حتی بک پکرها عالی اند. البته بعضی کافه چی ها ممکنه اتاق رو رایگان ندن ولی برای ما پیش نیومد بخوایم پولی بدیم.

صبح زود وسایلا رو جمع می کنیم و لباس های بیس رو هم می پوشیم. هوا داره سرد میشه و باید با لباس های اضافی خودمون رو گرم نگه داریم تا مفاصلمون تو فشار نیافته و خودمونم مریض نشیم. کافه چی گفته بود صبر کنید بیام صبحونه تون رو بدم ولی ما قبل اومدنش زدیم بیرون .

ادامه مسیر

همه جا آرومه و قیل و قال پرنده ها از هر طرف شنیده میشه. مردم روستا خیلی قبل تر از ما از خواب بیدار شدن و فعالیت های روزانه شون رو بدون هیچ سر و صدایی شروع کردن. کافه چی رو تو مسیر می بینیم و باهاش خداحافظی می کنیم. چند تا روستا پشت سر هم توی مسیرمونه و بعد میرسیم به شهر سالیان. خیلی شهر شلوغیه مخصوصا وقتی میریم داخل شهر شلوغ تر هم میشه. توی خیابون اصلی سری به نمایندگی های فروش سیم کارت های مختلف میزنیم. با دو تا دوچرخه و خورجین های قرمز توی شلوغی خیابون مثل گاو پیشونی سفید هستیم که توجه همه رو به خودش جلب کرده. حتی سگ و گربه های محل هم فهمیدن ما بچه اون محل نیستیم و چپ چپ نگاهمون می کنن ! یه نیم ساعتی معطل میشیم و نهایتا ما رو راهنمایی می کنن به یه نمایندگی تو وسط بازار. گویا سیم کارتی که بدرد ما بخوره فقط اونجا هست.

از وسط بازار محلی که پر از میوه و سبزیجات تازه ست رد میشیم. این جور بازارها همیشه حس خوبی بهمون میده. ضمن حرکت ، حواسمون به آدم های دور و برمونم هست که با نگاه های پر از مهربانی و گاهی با کلامی محبت آمیز بدرقه مون می کنن. پیرمردی با صدای بلند خوشامد میگه و چند زن دستفروش از میوه های توی بساطشون بهمون تعارف می کنن که البته قبول نمی کنیم. چون این بساط منبع درآمد شونه . از نمایندگی یه سیم کارت می خریم 3 مانات و یه بسته 6 ماناتی که یک و نیم گیگ اینترنت و صد تا اس ام اس داره. تماس تلفنی  توی آذربایجان رایگانه چون همه از واتساپ استفاده می کنن که دولت هزینه ای بابتش نمی گیره.

دوباره مجبوریم بریم توی اتوبان که مثل دیروز دو طرفش برهوته ولی امروز سختی مسیر بخاطر باد مخالف دوبرابر شده. باد هم باعث شده سرعتمون بیاد پایین بطوریکه بیشتر از دوازده کیلومتر در ساعت نمی تونیم پیش بریم و هم باعث سردی هوا شده که مجبور شدیم برای صبحانه و ناهار دنبال مکانی مسقف باشیم که بتونیم داخلش گرم بشیم. موقع ناهار به یه رستوران کنار جاده رفتیم. رستوران های زیادی تو این مسیر بودن که تابلوهای ایرانی داشتن . این یکی رو یه مامور تو ماشین گشت پلیس بهمون معرفی کرد که البته بطور قطع از معیارهای ما واسه انتخاب رستوران خبر نداشته. دو کاسه عدسی سفارش دادیم و شصت هزار تومن تقدیم کردیم ! درسته که بخاطر قیمت مانات کلا همه چی برای ما ایرانی ها گرون درمیاد ولی رستوران های بین راهی در حکم سرگردنه هستن و البته گزینه دیگه ای هم برای انتخاب وجود نداره.

اتوبان

تا شهر اَلَت ده کیلومتری فاصله داریم ولی نمی خوایم تا اونجا بریم. چون داخل شهرها جای مناسبی برای چادر زدن نیست و ما ترجیح میدیم بریم سمت روستاها. توی مسیری که هستیم روستایی هم وجود نداره تنها یه شهر هست به اسم خیدیرلی که یه کم از جاده دوره. از اتوبان و باد مخالفش جدا میشیم و چند کیلومتر مسیرمون رو منحرف می کنیم تا به این شهر برسیم. امروز حسابی خسته شدیم و امیدواریم همینجا یه جا واسه چادر زدن پیدا کنیم. شهر به نظر تازه ساز میاد و کسی بیرون خونه ها پیدا نیست تا ازش سوال بکنیم. داریم کم کم ناامید میشیم که به دو تا مغازه میرسیم و چند نفر که میتونیم ازشون راهنمایی بگیریم. خودمون رو معرفی می کنیم و میگیم که دنبال جایی مثل مسجد یا پارک هستیم که چادر بزنیم. چند تا مرد با هم شور و مشورتی می کنن و یکیشون میاد میگه که ما رو مهمون می کنه و بعد از کوچه پس کوچه های خاکی ما رو به سمت خونه ش راهنمایی می کنه.

وارد یه خونه بزرگ میشیم که یه باغچه خیلی بزرگ داره بطوریکه میشه گفت وارد یه خونه باغ شدیم. بخشی از حیاط رو تا ساختمان خونه مسقف کردن و خونه یه ساختمان دو طبقه ست با سقف شیروانی. حمام و دستشویی یه گوشه حیاطه و روشویی هم بخش جداگانه ای در کنار باغچه ست. از پله های چوبی بالا میریم و وارد یه راهرو میشیم. ما رو به اتاقی که اجاق هیزمی داره راهنمایی می کنن. خانم خونه با مهربانی توام با تعجب به استقبالمون میاد. لباس های کاموایی و گرم پوشیده و جوراب بلندی به پا داره. موهاشو مرتب می کنه و چند تا صندلی اضافه میاره تا همه بشینیم پشت میز. بجز زن و مرد صاحبخونه دو نفر از فامیلاشونم ما رو همراهی می کنن تا احتمالا ببینن داستان چیه. اونا والدین داماد خانواده میزبانمون هستن و دو تا نوه کوچکشون که حالا تو جمع جفت پدربزرگ ها و جفت مادربزرگ هاشون قرار گرفتن مشتاقن بدونن این تازه واردها چه کسایی هستن. براستی که یکی از خوشبختی های انسان اینه که همه پدربزرگ ها و مادربزرگ هاش زنده و سالم باشن تا از حضورشون فیض ببره ولی این اتفاق اغلب تو دوره بچه گی آدم ها میافته و تا بیای دست چپ و راستت رو از هم تشخیص بدی گلچین روزگار کار خودشو کرده.

خانم خونه خیلی زود چایی شو آماده می کنه و بساط یه عصرانه رو می چینه روی میز. این اولین آشنایی ما با یه خانواده آذربایجانیه و ذوق و شوقمون برای شناختشون دوطرفه ست. اونها سوالای زیادی می پرسن و ما هم جواب میدیم. گویا ما اولین سایکل توریست هایی هستیم که گذرش افتاده تو شهرشون. میزبانمون توضیح میده که اغلب سایکل توریست ها از مسیر اتوبان می گذرن و میرن به شهرهای بعدی و کسی سمت خیدیرلی نمیاد. خودش روی سکوی نفتی کار می کنه که بیست روز میره منطقه نفتی و ده روز میاد خونه ش. میگه این شهر بخاطر اون منطقه نفتی ساخته شده و اغلب ساکنانش اونجا کار می کنن برای همینم تازه ساخته. سکوی نفتی داخل دریای خزر قرار داره و تا اونجا که فهمیدیم آذربایجان از تولید کننده های مهم گاز بشمار میاد.

خونه های با سایبان های بزرگ

بعد از گپی طولانی میزبانهامون بخاطر سبک زندگی ای که انتخاب کردیم بهمون تبریک میگن و عقیده دارن آدم بهتره با دوچرخه دنیا رو بگرده بجای اینکه همش سر اندازه سایه بون خونه ش با همسایه چشم و هم چشمی داشته باشه ! متوجه شدیم محوطه ورودی خونه ها که مسقف شده و بهش سایه بان میگن برای هرخونه یه طرحی داره و هر چه سایه بون خونه ای بزرگتر باشه نشان دهنده عظمت خونه ست. پسر کوچک خانواده که حبیب اله نام داره برامون نقاشی می کشه و از دوچرخه ش که در سال فقط یک ماه میتونه ازش استفاده کنه داستان ها تعریف می کنه. شب مامان بچه ها هم به جمعمون اضافه میشه که حداقل ده سالی از من کوچکتره و مشخصه اینجا دخترها زود شوهر می کنن و خیلی زود هم بچه دار میشن. دور هم شام می خوریم و بحث کشیده میشه به ایران .

مردم مهمان نواز جمهوری آذربایجان

متاسفانه چند روزی که تو آذربایجان بودیم تنها موردی که خیلی آزارمون میداد مساله کلک بازی ایرانی ها بود. آذربایجانی هایی که سفری به ایران داشته اند یا ایرانی هایی که اومدن تو آذربایجان با این آدم ها برخورد کردن خاطره خوبی برای آذری ها بجا نذاشتن. هر آذری حداقل یه خاطره از کلاهی که ایرانی ها سرشون گذاشتن یا چاخانی که تحویلشون دادن ، داشت و این قضیه برای مایی که دائم از آذری ها احترام و محبت می دیدیم خیلی سنگین بود.

برای خواب اتاق خودشون رو در اختیارمون میذارن که تختی دو نفره و لحافی گرم و نرم داره. می خواستن یه بخاری برقی هم بذارن که نذاشتیم چون لحاف به اندازه کافی گرم بود و ضمنا بخاری برقی کلی برق مصرف می کنه و اونا باید متحمل هزینه بالایی واسه برق میشدن. متاسفانه با وجود اینکه این کشور تولید کننده گازه و ساکنان این شهر هم دست اندرکار تولیدش هستن ولی از نعمت داشتن گاز لوله کشی محروم اند چه رسد به بقیه شهرها و روستاها.

برچسب ها
نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

‫۲ نظرها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سیزده − 3 =

بستن
بستن