آسیاترکیهجهانگردیسایکل توریسم
سفر به آسیای باختری(روز بیست و ششم)
روز بیست و ششم (مانیاس-Manyas) بیست و هشتم اسفند 97-19 مارس 2019
سفرنامه آسیای باختری – ترکیه
روز بیست و ششم (مانیاس-Manyas)
بیست و هشتم اسفند 97-19 مارس 2019
کله سحر به معنی واقعی کلمه از بورسا در رفتیم !با اون ترافیکی که دیروز تجربه کردیم دیدیم جای درنگ نیست.
بورسا رو میشه به کرج خودمون تشبیه کرد که از نزدیکی به تهران فقط ترافیکشو به ارث برده ! همین اول مسیرم یه پنچری داریم که می کشیم زیر یه پل و نیما دست به کار تعویض تیوپ میشه. متاسفانه جاده های ترکیه برخلاف مردمش خورده شیشه زیاد داره !
تا بیایم از شهر خارج بشیم یه چالش هم با اتوبوس ها و سرویس های مدارس داریم و بعد میافتیم توی جاده ای که رفته رفته شلوغ تر میشه. جای خوشبختی اینجاست که تا چندین کیلومتر مسیر سرپایینی هست و خیلی اذیت نمیشیم. تا 60 کیلومتر مهمون اتوبان هستیم و چاره دیگه ای جز ادامه همین مسیر نداریم.
دست چپ یه دریاچه بزرگه که دید چندانی بهش نداریم. از یه تیکه ش که اومده رسیده کنار جاده میشه دید که ساحلش نیزاره و توش کلی پرنده مهاجر هست. دو طرف ، هر جا رو نگاه می کنی پوشیده از مزارع سرسبز و حجم انبوهی از گلهای زرد قاصدکه.
همه جا بوی بهار میاد. حتی توی شلوغی و دود و دم ماشینا بازم این بهاره که زورش به همه آلودگی ها می چربه و مستمون می کنه. با خودم زمزمه می کنم : راستی آیا جایی شرری هست هنوز ؟ مانده خاکستر گرمین جایی ؟ بر اجاقی طمع شعله نمی بندم … اندک شرری هست هنوز. هوای بهاری و دل انگیز امروز حسابی هوایی مون کرده و شعرخون شدیم.
اتوبان با همه معایبش یه مزیت هم داره که اونم کافه و رستوران هاشه. هر از چند کیلومتری میزنیم بغل و میریم یه کافه دنج میشینیم . نیازی نیست پول چندانی خرج کنیم . آبجوش سفارش میدیم و خودمون چاییی یا نسکافه دم می کنیم.
اتوبان که تموم میشه و میافتیم تو مسیرهای فرعی و روستایی دیگه خبری از این کافه ها نیست. فقط تو روستاهای بزرگ کافه هست اونم معلوم نیست باز باشه. از کاراجابی karacabey با اتوبان خداحافظی می کنیم و جاده های باریک و ناهموار روستایی رو پی می گیریم. از هر روستایی که رد می شیم کافیه به مردم توی کوچه و برزن یه سلام بدیم اونوقته که علیکشون تبدیل میشه به دعوت به چایی و دوستی و صمیمیت.
وقت ناهار میرسیم به یه روستای خلوت که لابد چون وقت ناهار بوده انقد خلوت بود ! مسجد روستا سر راهمونه و داخل حیاطش یه آلاچیق هست که میتونیم توش ناهارمون رو بخوریم. غذا که با خودمون نداریم ولی مختصر نون و شکلات و مربایی هست که میشه باهاش سر کرد. بغل دست ساختمون مسجد چند تا اتاق هست که بالای سرشون نوشته اتاق مهمان.
اغلب توی مسیرهای روستایی میشه این اتاق های مهمان رو کنار مساجد دید که گزینه خوبی برای شب مانی یه دوچرخه سوار به حساب میاد ولی ما اتفاق نیافتاده ازشون استفاده کنیم. ادامه مسیرمون میره سمت کوهستان و ناهمواری مسیر بیشتر و زیبایی هاش هم بیشتر میشه.
توی مسیر چندین سری پیش اومد که پلیس ها نگهمون داشتن و به چایی دعوتمون کردن. آخری رو دیگه رد می کنیم و باهاشون چایی نمی خوریم !
چون مسیر سربالا شده و داریم بقایای زورمون رو میزنیم که برسیم بالا . از بالای تپه که سرازیر میشیم گله کوچکی از گاوها رو می بینیم که توی علفزار سرسبزی مشغول خوردن سبزه های نورس اند اونم توی اون هوای بهاری و بی نظیر . بهشون حسودیم شد که چه خوشبخت اند حتی اگر این خوشبختی براشون لحظه ای باشه و مطمئنم خودشونم این خوشبختی رو می فهمیدند. با خودم زمزمه می کنم : خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند … و دست منبسط نور روی شانه آنهاست.
یه سربالایی دیگه داریم و بعدش تمام. این یکی خیلی ازم زور گرفت. بالا رفتنی با خودم فکر می کنم چه کسی چنین راههای سختی رو برای دیدن کسی که نمیشناسه رکاب میزنه ؟ اصلا اون آدم ارزش این تلاش رو داره ؟ به سرازیری که میرسیم همه این افکار از مغزم محو میشن و دوباره صورتم رو به نوازش باد می سپرم تا جایی که میرسیم به مانیاس و ازش رد میشیم.
جایی که باید بریم یه شهرک خارج از شهر مانیاسه و دوستمون فاتح اونجا منتظر ماست. شهرک مورد نظر یه جای سوت و کور و بی روحه. فاتح رو پیدا می کنیم که تا سر کوچه اومده بهمون خوشامد بگه. توی یه آپارتمان زندگی می کنه و باید دوچرخه ها رو بذاریم پارکینگ .
فاتح با پسرش کرم زندگی می کنه و استاد فیزیکه. آدم هنرمندی هم هست . هم ساز میزنه هم خطاطی می کنه اونم خطاطی عربی . ولی چون عربی بلد نیست فقط حروف رو مشق می کنه و ازشون تابلوهای قشنگی درمیاره.
خونه ش یه خورده نامرتبه و نشون میده مدتها توی این خونه هیچ زنی وجود نداشته ! البته بیشتر هنرمندا روحیاتشون با نظم سازگاری نداره و نامرتب بودن رو دوست دارن. تا ما توی چهارشنبه بازاری که اسمش حمومه یه دوش بگیریم فاتح هم میره خرید و یه شام خوشمزه درست می کنه. برای درست کردن غذا خیلی دقت و ظرافت صرف کرده و ما هم با حسن توجه می خوریمش . مثل برخوردی که باید با یه اثر هنری داشت تا خالق اون اثر هنری از اینکه ارزش کار رو دونستی خرسند بشه.
یه کم توی حرف زدن ترکی استانبولی راه افتادم و میتونم یه جملاتی رو بدون کمک نیما سر هم کنم . همین بهم کمک می کنه ارتباط خوبی با میزبان هامون برقرار کنم.
خیلی دوست ندارم توی مباحثات فقط شنونده باشم و لبخند بزنم ! البته هر جا که از زور حرف نتونستم خودمو نگه دارم منظورم رو به انگلیسی رسوندم ولی حرف زدن به زبان میزبان یه حس و حال دیگه ای داره. با فاتح راجع به رشته های مختلف هنری صحبت می کنیم و از هر هنری که زمانی بهش ناخنکی زدیم میریزیم توی دایره !
وجوهات مشترک زیادی رو پیدا می کنیم و در خلال همین مباحثات به روحیات لطیف و فکر متعالی فاتح پی می بریم. یادم میافته امروز از خودم سوال می کردم آیا آدمی که امروز ملاقتش خواهیم کرد ارزش این همه تلاش رو داره ؟ البته که فاتح ارزش بیشتر از این ها رو داره و ما حاضریم برای پیدا کردن دوستانی که حس های خوبی بهمون منتقل می کنن تا اون سر دنیا هم بریم و سربالایی های سخت رو رکاب بزنیم.