آسیاجهانگردیسایکل توریسمهندوستان

تور سایکل توریسم آسیای جنوبی (روز نوزدهم)

گزارش تور سایکل توریستی آسیای جنوبی(هند)

روز نوزدهم – Calicut

شنبه 26 اسفند 96

17 March 2018

مادر ازهر –Azhar – صبح زود برای نماز بیدار شده بود و بعدش کلی زحمت کشیده بود واسه صبحانه که دور هم خوردیمش و با خانواده مهربان میزبانمون خداحافظی کردیم. به ازهر توصیه کردیم که حتما توی وارم شاورز هم عضو بشه . چون در حال حاضر کوچسرفینگیه و از اونجایی که میزبان فوق العاده ایه حیفه که وارم شاور از وجودش بی بهره باشه !

چند تا کوچه بیشتر دور نشده بودیم که دیدیم چرخ عقب من بازم پنچره. نیما سریع پنچری شو گرفت و راه افتادیم ولی به سر خیابون نرسیده بادش خالی شد. جلوی درب خونه یکی از اهالی یه جای خلوت پیدا کردیم و  دوچرخه رو کله پا کردیم . نیما این بار تیوپ رو عوض کرد و تا کارمون تموم بشه کل محله دورمون جمع شده بودن و هر کس یه نظر کارشناسی میداد!

امروز یه راه طولانی در پیش داشتیم و نمیدونستیم میتونیم تمومش کنیم یا نه. ۱۵۹ کیلومتر تا خونه دوستمون. چنین مسافتی رو میشه یک روزه رکاب زد به شرطی که هوا و جاده خوب باشه. امروز برعکس دیروز هوا کاملا آفتابی و گرم بود و جاده هم پستی و بلندی زیادی داشت. علاوه بر اینکه حسابی شلوغ و پرترافیک بود. چون این جاده ای که رکاب میزنیم مسیر ساحلیه و شهرها خیلی به هم نزدیک اند. بیشتر وقتا هم جاده از داخل شهر می گذره. ترافیک داخل شهرها بیشتر از هر جای دیگه ای وقت آدمو می گیره . توی شهر کارنو بود که به یه ترافیک سنگین خوردیم. وضعیت اینجوری بود که جاده از وسط شهر می گذشت و تنها دوباند داشت. خیابون های هند در بیشتر جاها بخش پیاده رو ندارن بطوریکه اگه یه ماشین از مسیر منحرف بشه مستقیم میره داخل مغازه ها ! توی همچین خیابونی صدها ماشین ریز و درشت از جمله تریلی ها و اتوبوس ها رو هم تصور کنید. بعد اینم تصور کنید که این وسط یه ماشین باری می خواد برای یه مغازه ای بار خالی کنه چون هر چی باشه داخل شهره ! نتیجه میشه یه اوضاع درهم و برهم ! وسیله نقلیه ما که دوچرخه بود و میتونستیم از وسط ماشین ها سر بخوریم و راهمون رو ادامه بدیم ولی خیلی وقتمونو می گرفت.

بعد از ۵۰ کیلومتر رفتیم به یه رستوران و صبحانه و ناهارمون رو یکی کردیم. رستورانش چندان تمیز نبود ولی تنها گزینه برای انتخابمون بود. مشتری ها همه مرد بودن ولی یه قسمت جداگانه داشت مخصوص خانواده که توش راحت بودیم.

کمتر توقف کردیم تا به تاریکی نخوریم ولی نهایتا بعد از ۱۲۴ کیلومتر وقتی دیدیم آفتاب داره غروب می کنه تصمیم گرفتیم تو شهر کالی کوت چادر بزنیم. یه شهر بزرگ با سواحل وسیع و در عین حال شلوغ. یه بخش هایی از ساحل مثل شمال خودمون حصار کشی شده بود و ورودیه داشت. یه بخش هایی هم پارک بود ولی اونجا هم نمیشد چادر زد چون با تاریک شدن هوا اینجور جاها خلوت میشن و امنیتش میاد پایین. سواحل شنی وسیعی هم بود که جوون ها مشغول بازی فوتبال و والیبال و تفریحات دیگه بودن. از چند تا هتل قیمت گرفتیم که دیدیم قیمتها خیلی بالاست. ۳هزار روپیه و بالاتر .

تو همین گیر و دار یه آقایی اومد به اسم عبداله محمد که خودش کایت سوار بود و با دیدن دوچرخه ها علاقمند شده بود که باهامون آشنا بشه . بعد از کلی احوال پرسی ما رو به یه کیک و چایی دعوت کرد که رفتیم تو یه رستوران ساحلی و ضمن آشنا شدن با ایشون مشکل چادر رو هم مطرح کردیم. با صاحب رستوران صحبت کرد که دوچرخه ها رو بذاریم تو محوطه ش و از امکاناتش استفاده کنیم. خیالمون که از بابت چادر زدن راحت شد ، نشستیم و گپی با عبداله و دوستانش زدیم و ازش دعوت کردیم که برای کایت سواری به ایران هم بیاد.

هوا تاریک شده بود که ما روی شن ها چادر رو زدیم. مردم رفتن خونه هاشون و تعدادی جوون تا نیمه شب تو ساحل بودن و ما نگران دزدیده شدن وسایلامون بودیم . البته چادرمون بزرگ بود و همه خورجین ها داخلش جا میشدن و دوچرخه ها رو هم قفل کرده بودیم به نرده های رستوران. ولی یه چشممون به دوچرخه ها بود و یکی مون مجبوربودیم  دائم تو چادر بمونیم.حوالی ساعت یازده شب هوا ابری شد و موجهای دریا بلند تر شدند بطوریکه میرسیدن به چادر. بلند شدیم و چادر رو منتقل کردیم به محوطه بیرونی رستوران که دیگه بسته شده بود. متوجه شدیم چند نفر بی خانمان روی شن های ساحلی خوابیدن. تصورش برام غیر ممکنه که بشه وسط اون همه پشه که تو ساحل با نیش های بزرگ و زهردارشون آماده حمله هستن بشه خوابید. من که بعد از کلی مراقبت باز هم از خیل عظیم محبت پشه ها بی نصیب نموندم هنوز دارم جای نیش ها رو می خارم و هر کدوم از محل های گزیدگی تبدیل به یه زخم متورم قرمز شده.  ولی پشه ها در برابر عمق فقر موجود در این کشور پهناور و پر برکت اصلا به چشم نمیان.

هوا ابری بود و همون یه ذره نسیم خنکی هم که از طرف دریا می وزید رو نداشتیم واسه همین هوا حسابی شرجی شده بود  و نمیشد خوابید . حوالی ۲ نیمه شب بود که آسمون شروع کرد به غریدن و نیما خیلی سریع پوش دوم چادر رو کشید روش. همون لحظه بارون تندی شروع به باریدن کرد و ما که زیر دو لایه چادر بودیم تبدیل به سیب زمینی بخارپز شدیم ! خلاصه شب پر ماجرایی داشتیم و زیاد نتونستیم بخوابیم.

 

برچسب ها
نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

بستن
بستن