آسیاترکیهجهانگردیسایکل توریسم

سفر به آسیای باختری(روز سی و نهم و چهلم)

روز سی و نهم و چهلم (در مسیر آنتالیا به دوبازیزید و نهایتا شهر شوط) دوازدهم و سیزدهم فروردین 98-1 و 2 آپریل 2019

سفرنامه آسیای باختری – ترکیه

روز سی و نهم و چهلم (در مسیر آنتالیا به دوبازیزید و نهایتا شهر شوط)

دوازدهم و سیزدهم فروردین 98-1 و 2 آپریل 2019

از جمله آدم هایی هستیم که چندان با سفرهای اتوبوسی راحت نیستیم چون نمی تونیم خوب بخوابیم. تمام شب رو تقریبا بیدار بودیم و من هر از  چند گاهی با جی پی اس چک می کردم ببینم کجاییم. تقریبا توی هر شهر و هر روستایی توقف کردیم ولو برای سوار کردن یک مسافر ! مسیر هم مستقیم نبود بلکه حرکت کاتوره ای انجام میدادیم. از جنوب به شمال کمی به غرب کمی به جنوب بعد شرق و خلاصه تا برسیم به دریاچه وان تقریبا نصف ترکیه رو چرخیده بودیم ! با این وضعیت افتضاح بعید به نظر میرسید طول سفر همون 24 ساعت بمونه. چند بار هم مامورا اومدن مسافرها رو چک کردن و پاسپورتا رو نگاه کردن.

سفر طولانی ما خالی از داستان نبود. همسفرهایی داشتیم و گاهی ماجراهایی. بجز ما یک خانواده شش نفره ایرانی و چند نفر دیگه هم از ایران بودن. بقیه یا ترک بودن یا سوری. تعدادی از سوری ها ردیف های عقب اتوبوس نشسته بودن و بینشون یه بچه مریض احوال هم بود که عقب افتاده بنظر میرسید. اکثر سوری های ترکیه از جنگ فرار کردن و به اینجا پناهنده شدن. یه تعداد آواره و بی پولن و مشکلات زیادی دارن. خانواده شش نفره جلوی ما نشسته بود و میتونستیم ببینیم که چقدر سر و صدا راه میندازن و کارهای سخیفی انجام میدن. مخصوصا وقتی سوری های عقبی رو مسخره می کردن ما خجالت می کشیدیم !

بقیه مسافرها آروم بودن و آزارشون به کسی نمیرسید. توی هر توقف اتوبوس ، سیگاری ها میرفتن پایین و سیگاری دود می کردن . با طولانی تر شدن مسیر با بقیه ایرانی های همسفرمون هم آشنا شدیم. چند نفر به این همه اتلاف وقت اعتراض داشتن ولی اعتراضشون بی مورد بود چون این شرکت مسافری طریقه مسافر سوارکردنش همین مدلیه و سفرهاش همیشه طولانیه. اگه کسی بخواد سفر کوتاهتری داشته باشه شرکت های متنوعی هستن. ولی متاسفانه این اتوبوس تنها امکان ما برای دوبایزید بود . اگر اتوبوس دیگه ای می خواستیم باید میرفتیم شهرهایی مثل مرسین. مخصوصا که قضیه انتخابات هم باعث شده بود تعداد اتوبوس ها هم به شدت کاهش پیدا کنه.

برای ناهار توی یه رستوران بین راهی نگه داشته بود که دیدیم خیلی گشنه مونه و مجبوریم یه چیزی بخوریم. ما اکثرا از غذاهای بین راهی تغذیه نمی کنیم چون خیلی گرون میشن. یه غذای ساده سفارش دادیم و خوردیم و متوجه اومدن همون سوری های همسفرمون به داخل رستوران شدیم. زن که پیراهن بلندی پوشیده بود محکم دست دو تا بچه ش رو چسبیده بود . یکیشون سالم و دیگری بیمار بود و هر دو کم سن و سال. مادره قیمت ها رو نگاه کرد و پشیمون شد. داشت بچه ها رو برمی گردوند که پسر بیمارش با یه حرکت خودشو به سر میز یه مشتری رسوند و یه تیکه از غذاشو برداشت. اون مشتری هم از همسفرهای ما بود. آقایی سی و چند ساله و اصالتا ترک. مادر چند تا کشیده نثار پسرک کرد و از آقا معذرت خواهی. ولی آقا بچه رو از دست مادر کشید بیرون و غذاشو داد بهش. یه غذای دیگه هم برای مادر و بچه ی دیگه سفارش داد و رفت بیرون.

از رستوران خارج شدیم و رفتیم پیش آقا که داشت سیگاری دود می کرد. ازش بخاطر حرکت قشنگش تشکر کردیم. این کار اون برامون خیلی ارزش داشت. علاوه بر بعد انسانی قضیه از اینکه این آقا در برخورد با یه مهاجر سوری این کار رو انجام داد بیشتر تحت تاثیر قرار گرفتیم. اینجا ترکیه ست ، کشور ترک ها. اگر قراره کسی از مهاجرت سوری ها متضرر بشه ترک ها هستن. ولی اونا نه تنها مشکلی با سوری ها ندارن بلکه تا اونجایی که از دستشون برمیاد بهشون کمک هم می کنن. اینو مقایسه می کنم با وضعیت بعضی مهاجران تو ایران و رفتار ایرانی ها با اونها.

اون روز شب شد و ما به مقصد نرسیدیم ! اگه قرار بود 24 ساعته برسیم باید 8 شب این اتفاق می افتاد ولی ما هنوز کلی راه داشتیم. نیما با یکی از کوچسرفینگی های دوبایزید هماهنگ کرده بود بریم خونه شون ولی دیدیم سفر به درازا می کشه بهش گفتیم منتظر نمونه. نصفه شب ساعت 3 بود که بالاخره بعد از تحمل 31 ساعت اتوبوس سواری رسیدیم به دوبایزید ! و ما را به سخت جانی خود این گمان نبود !

رفتیم توی ترمینال دوبایزید و بجز ما یه دختر و پسر بک پکر ایرانی هم پیاده شدن. چند نفر باقی مانده رفتن ایغدیر. داخل ترمینال به همون داغونی چند سال پیش بود و حتی بدتر از اون. هیچ امکاناتی نداره. حتی چراغاشم خاموش بود. کلی آدم آواره و سرگردان هم داخلش بودن ! اینها مهاجران افغان یا سوری بودن که تونسته بودن به هر طریق ممکن خودشونو به اینجا برسونن. حالا جایی واسه موندن نداشتن . روزها میرفتن روزمزد کار می کردن و شب ها هر جا گیرشون میومد می خوابیدن. ولی مگه تو این سرما میشه اینجا خوابید ! اونم بدون هیچ لباس درست و حسابی. اکثرا برای اینکه بتونن چند ساعتی بخوابن و سردشون نشه همدیگه رو بغل کرده بودن و روشن یه نایلون کشیده بودن. ولی زیرشون سیمان و کاشی بود. بینشون حتی یه خانواده با یه بچه کوچولو هم بود.

دو تا صندلی گیر آوردیم و یک دو ساعت همینجوری نشستیم و به حال و روز این مهاجرا و هزاران مهاجر سرگردان تو هزار گوشه دنیا فکر کردیم.نزدیکای طلوع آفتاب بود که زدیم بیرون و دختر پسر بک پکر هم رفتن تا یه ون پیدا کنن واسه مرز. البته ما همون 3 نصفه شب هم میتونستیم چراغامون رو وصل کنیم و بزنیم به جاده . این چهل کیلومتر آخر تا مرز رو مثل کف دستمون می شناسیم ! ولی بخاطر بک پکرها که مجبور بودن منتظر شن تا شروع به کار ون ها ، ما هم موندیم تا تنها نباشن. توی گرگ و میش صبح با سرعت هرچه تمام به سمت مرز میرفتیم وبا همون سرعتم از مرز گذشتیم ! توی گمرک یه ماموری بود گفت من اینا رو میشناسم و بدون هیچ معطلی مرز رو رد کردیم !

اما به ایران عزیز که رسیدیم تازه یادمون افتاد امروز سیزده بدره ! همون روزی که سالهاست داریم ازش فرار می کنیم ! حالا راست افتادیم تو دامش. باید میرفتیم تا شهر شوط که 50 کیلومتر با مرز بازرگان فاصله داره. اونجا قراره بریم خونه دوستمون آقا میثم. ولی پنجاه کیلومتر آخر داستانی شد ! مردم برای احیای مراسم طبیعت کشون یا همون سیزده بدر همگی به همراه خانواده اومده بودن پیک نیک در دل طبیعت که داشت یواش یواش بهاری میشد. دو طرف جاده ای که رکاب میزدیم پر بود از خانواده ها. مردم با دیدن دو تا دوچرخه سوار که با رنگ های قرمزشون هیچ جوری نمی تونن خودشون رو قایم کنن به ابراز احساسات می پرداختن. یکی داد میزد بیا هندونه بخور ! اون یکی با توپ چل تیکه روپایی میزد و می گفت بیا فوتبال ! یکی سوت میزد و اون یکی ترقه مینداخت زیر چرخ ! یکی دیگه دوربین بدست کنار جاده بود و با حرکات پانتومیم اشاره می کرد بیا عکس بگیریم . خلاصه وضعی بود !

خوشبختانه تمام مسیر سرازیری بود و زود رسیدیم شوط. آقا میثم به همراه خانواده تو پیک نیک بودن. ما رو هم دعوت کردن ولی ما ترجیح دادیم کلید خونه رو بگیریم و بریم استراحت. همین که پامون به خونه رسید عین دو تا مرده افتادیم. دو شب نخوابیده بودیم و کلی هم خسته شده بودیم. دو سه ساعت بعد آقا میثم و پدر و مادرش سر رسیدن و ما تا اون موقع حسابی شنگول شده بودیم. چه خانواده نازنینی بودن . مادر میثم برامون کلی غذا آماده کرده بود و پدرشون لوازم راحتی ما رو فراهم می کردن. خود آقا میثم هم از جمله آدم های فعال و پرانرژیه و در زمینه های مختلف اطلاعات خوبی داره.

شب رو موندیم شوط و فرداش آقا وحید از دوستان خوبمون تو مراغه اومد دنبالمون. با ماشین اومد و بقیه راه تا خونه رو با ماشین برگشتیم. به امید سفرهای زیبا تر بعدی.

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دوازده − 6 =

بستن
بستن