آسیاترکیهجهانگردیسایکل توریسم

سفر به آسیای باختری(روز بیست و هشتم)

روز بیست و هشتم (سوما-Soma) یکم فروردین 98-21 مارس 2019

سفرنامه آسیای باختری – ترکیه

روز بیست و هشتم (سوما-Soma)

یکم فروردین 98-21 مارس 2019

باریش پسر سه ساله کایا رو به زور از خواب بیدارش کردن واسه همینم اخماش بدجوری تو همه. انگار بعنوان نماینده تمام بچه های کوچولوی دنیا که پدر و مادر شاغل دارن از شاغل بودن والدینش اعلام انزجار می کنه ! توی چشماش می خونم که میگه : پدر و مادر محترم ! شما که صبح تا شب قرار بود با شغل معظمتون مشغول باشید بنده حقیر رو می خواستید برا چی ؟ آخه یه بچه سه ساله رو هر روز ساعت 6 از خواب می کنید و پاس میدید به مهد کودک یا دست پرستار تا به شغل شریفتون برسید عایا دلتون به درد نمیاد ؟!

با چشم های معترض باریش و لبهای خندان میزبانمون خداحافظی می کنیم و میزنیم به راه. هوا خیلی سرده و بدون توقف به پیش میریم تا کمی گرم بشیم. جاده ای که انتخاب کردیم یه جاده فرعیه که یه جاهایی به اتوبان نزدیک و دور میشه. روستاهای زیادی توی مسیره ولی خارج از جاده ن. یه رودخونه پرآبم به موازات جاده باهامون همراهی می کنه. یکی دو ساعت بعد میرسیم به شکوفه ها! بالاخره بهار پرچمشو داد بالا و رسما اعلام حضور کرد ! شکوفه یعنی خود خود بهار  اونم تو اولین روز فروردین که تو ایران و تو منطقه آذربایجان همه جا برفه. یا حداقلش الان هوا خوبه و دو روز دیگه برف و تگرگ میزنه حال و روز درختایی که از خواب بیدار شدن رو زار می کنه.

جاده مون درسته یه جاده فرعیه ولی خیلی هم خلوت نیست و ما رو که عمدا این مسیر رو با همه پستی و بلندیهاش انتخاب کردیم تا از سر و صدا دور باشیم و مسیرهای شاعرانه رو رکاب بزنیم راضی نمی کنه. بغل دستمون یه اتوبان خیلی تمیز و عریض و دست نخورده دیده میشه که هر چه روی نقشه دنبالش می گردیم پیداش نمی کنیم. فقط یه علامت های نقطه چین هست که نشون میده همین اتوبان تا ازمیر ادامه داره. دل رو به دریا میزنیم و از یه پشته خاکی به سمت اتوبان سرازیر میشیم. تازه آسفالتش کردن اونم چه آسفالتی . با خط کشی های تازه و بدون هیچ رقیبی ! حتی یه موتور سیکلتم نیست. احتمال میدیم که این اتوبان تازه ساخت یه جایی بخوره به خاکی یا پلی که هنوز احداث نشده و بجاش یه گودال بزرگ هست. با وجود این تصمیم می گیریم ادامه ش بدیم.

یه کم جلوتر که هوا هم گرم تر شده و حسابی کیفمون کوکه میزنیم تو خط دیوونه بازی و هر ادایی که دلمون می خواد درمیاریم. نیما موانع پلاستیکی مخصوص راهنمایی رانندگی رو مثل کلاه گذاشته رو سرش و ادای عمو نوروز رو درمیاره و بعد همونو شیپور می کنه و در صوراسرافیل می دمه ! با دیدن کارگرایی که روی یه دیوار بتنی که قراره حفاظ بغل جاده بشه کار می کنن ، کاسه کوزه مون رو جمع می کنیم و بهشون سلام خسته نباشید میگیم. اونا هم در حالیکه هر کدوم از یه میخ در ارتفاع ده متری آویزونن ما رو به چایی دعوت می کنن ! جلوترک ماشین های راهسازی تو گوشه و کنارا دیده میشه که هر کدوم کاری انجام میدن و سرانجام میرسیم به قسمت های خاکی و گلی و سنگی و  خوشبختانه از گودال خبری نیست. سرعتمون اومده پایین ولی از چالش جدیدمون ذوق داریم و خسته مون نمی کنه.

بعد که دوباره میرسیم به آسفالت تازه یادمون میافته که امروز برخلاف روزهای دیگه اصلا باد نیست در حالیکه تو هواشناسی زده بود 25 کیلومتر در ساعت باد خواهیم داشت. یه جا که اتوبان رو اشتباه رفتیم و باید یه خورده برمی گشتیم عقب می فهمیم که چه بادی پشت سرمون بوده ! باد با سرعت 25 الی 30 از پشتمون میزد ولی چون سرعت ما هم دقیقا تو همون حول و حوش بود اصلا متوجهش نشده بودیم. صرفا جهت مقایسه یه تیکه از مسیر رو برعکس رکاب زدم و نیما فیلمبرداری کرد تا تفاوت کار بیاد دستمون. بعد سرعت باد بیشتر شد و عملا ما رو از پشت هل میداد. به نیما میگم انگار روی باربند نیسان نشستیم ، فقط یه کم تخمه کم داریم ! البته این باد موافق به اون بادهای مخالف توی آذربایجان و گرجستان که روزهای متوالی از روبرو میوزید و پوستمون رو می کند در شد ! ازین ببعد هم سعی می کنیم تو انتخاب مسیر حرکت ، جهت باد رو در نظر داشته باشیم.

نزدیکای شهر سوما از اتوبان اختصاصی مون جدا میشیم و میریم سمت شهر. هنوز ناهار نخوردیم و توی خیابون اصلی شهر دنبال یه رستوران می گردیم. شهر آروم و خلوتیه و ورود دو تا دوچرخه سوار قرمز پوش توجه عابرین رو جلب می کنه!

توی یه کافه توقف می کنیم و تا کافه چی غذامون رو آماده کنه نیما هم یه زنگ به بیرجان میزنه . دوستی که امروز مهمونش خواهیم بود. از پشت گوشی صداش رو می شنوم که با کلمات محبت آمیز نیما رو شماتت می کنه که چرا برای خوردن ناهار نیومدین خونه . اینکه غذا آماده ست و خودشم تو خونه منتظرمونه. ما عاشق این شماتت هاییم ! عاشق آدم هایی که صدای مهربونی دارن ، آدم هایی که تا شعاع هزار متری شون محبت پخش می کنن، اونایی که خونه ای گرم و دلی گرمتر دارن و منتظرن تا مهمونی در خونه شون رو بزنه .

غذامون رو توی کافه می خوریم و راهی آدرس خونه بیرجان میشیم. یه آپارتمان تو مرکز شهره . دوچرخه ها رو توی راهروی باریک و تاریک طبقه همکف قفل و زنجیر می کنیم و خود بیرجان کمک می کنه وسایلا رو ببریم بالا.

بیرجان یه خانم میانساله که توی بیمارستان دولتی سوما کار می کنه. شوهر اولش فوت کرده و یه پسر داره که توی استانبول زندگی می کنه. بیرجان با یه پزشک داروساز ازدواج کرده و تو خونه ایشون زندگی می کنه و این یکی آپارتمان اختصاص داره به مهموناش و دوستاش.

آپارتمانی که هر گوشه ش نشانه ای از ظرافت های روحی این زن رو به نمایش گذاشته. گل های خشکی که به زیبایی دکورشون کرده ، میزهای پر از عکس های یادگاری ، عکس هایی که پسرش عکاسی شون کرده ، یادگاری های کشور های مختلف که پسرش براش فرستاده و کلی بدلیجات که من بهشون میگم جینگیل پینگیل ! به اندازه یه مغازه بزرگ توی خونه ش بدلیجات هست که خودش می گه علاقه شدیدی بهشون داره. ما هم یه دریم کچر بهش هدیه می کنیم و چشم هایی که از خوشحالی برق میزنن رو هدیه می گیریم.

تا عصر با بیرجان گپ میزنیم و کلی ازش انرژی مثبت می گیریم. امشب باید بیمارستان باشه و غذای امشبمون رو آماده کرده با کلی مخلفات. خونه رو دربست در اختیارمون میذاره و با لحن مهربونش ازمون می خواد که یه روز بیشتر بمونیم و استراحت کنیم . انقدر مهربون که درجا قبول می کنیم ! و بیرجان میره سرکار. یه دوش می گیریم و توی خونه ای که به معنی واقعی کلام توش راحت هستیم ولو میشیم !

برچسب ها
نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

هفده − پانزده =

بستن
بستن