آسیاجهانگردیسایکل توریسمهندوستان
تور سایکل توریسم آسیای جنوبی (روز چهارم)
گزارش تور سایکل توریستی آسیای جنوبی(هند)
روز چهارم – Mahad
جمعه 11 اسفند 96
2 March 2018
صدای موزیک جشن دیشبی تا صبح به گوش میرسید ولی ما به اندازه کافی از مرکز های و هوی فاصله داشتیم که بتونیم راحت بخوابیم . صبح ساعت ۷ آماده حرکت بودیم و بعد از خداحافظی به سمت ماهاد به راه افتادیم.
از ترس گرما با سرعت جاده ها رو رکاب میزنیم تا هر چه زودتر مسیر رو به نیمه برسونیم ولی زهی خیال خام که از گرما نمیشه فرار کرد. حتی برای خوردن صبحانه هم توقف نکردیم تا خنکی صبح رو برای خوردن تلف نکرده باشیم . عاقبت ساعت ۱۱ به خوردن صبحانه رضایت میدیم چون دیگه گرما کار خودشو کرده و به قول شاعر ، آب که از سر بگذشت چه یک وجب چه یه متر ! میریم سمت یه رستوران که یه عالمه سایه بان بزرگ داره . توی همچین گرمایی اصلا مهم نیست غذا و دکوراسیون یه رستوران چطوری باشه ، حتی قیمت هم چندان موضوع مهمی به حساب نمیاد ! تنها داشتن سایه بان مهم ترین گزینه برای انتخابه !
بعد از صبحانه یه کم که میریم جلوتر توی یه روستا مردم رو می بینیم که کنار جاده یه مراسم دارن و بساط رقص محلی براهه . ما هم از خدا خواسته فرصت رو غنیمت می شمریم و میریم از نزدیک مراسم رو تماشا کنیم.توی یه زمین خاکی تعداد زیادی از زن و مرد و بزرگ و کوچک یه دایره تشکیل دادن و لباس های رنگی پنگی قشنگی پوشیدن و مشغول رقصیدن هستن. میریم کنارشون می ایستیم و مشغول تماشا میشیم که چند نفر از وسط مراسم میان سروقتمون و بهمون اصرار می کنن که بهشون بپیوندیم.
نیما میره وسط و یه کم دستهاشو بالا پایین می کنه ! رقصشون بیشتر شبیه مراسم سینه زنی جنوبی های خودمونه و بیشتر هدفشون با هم بودن و تقسیم شادیشونه . بعد بساط رقص رو جمع می کنن و اولش یکی یکی و بعدش گروهی میریزن سرمون تا با هم عکس بگیریم. عکس های تکی و گروهی و سلفی از زوایای مختلف و دوربین های متنوع. از جیب هر کس یه گوشی دوربین دار بیرون میاد.
بعدش بهمون اصرار می کنن که توی ضیافت ناهارشون شرکت کنیم. هرچند تازه صبحانه خوردیم ولی نگاههای پرمحبت این مردم دوست داشتنی رو منتظر پاسخ مثبت ما هستند رو نمی تونیم بی جواب بذاریم پس بدنبال پسرک نوجوانی که انگلیسی بلده و بسیار مودب و معاشرتیه به راه میافتیم و دنبال ما هم گروه رقص و موزیک روانند.
به یه ساختمون راهنمایی مون می کنند که روی پشت بومش بساط مهمونی شون رو چیدن. کلی غذا و شیرینی و مخلفات دیگه رو آماده روی میزها چیده بودن تا مهمون ها سلف سرویس از خودشون پذیرایی کنن و تعداد زیادی صندلی که کفاف تمام مردم روستا رو میداد. از هر کدوم از غذاها یه کم گذاشتیم توی دیس و پسرک نوجوان دونه دونه اسم هاشون رو بهمون می گفت و هر توضیحی می خواستیم بهمون میداد. چند نفر هم مثل پروانه دور و برمون می چرخیدن تا هر چی می خوایم برامون بیارن .آدم های بسیار نازنینی بودن که این مراسم باعث شد باهاشون آشنا بشیم.
بعدش بازم کلی عکس گرفتیم و با دلی خوش و لبی خندان از همدیگه خداحافظی کردیم. مراسم امروز ادامه جشن دیروزه که قراره مردم بعد از خوردن ناهار روی همدیگه آب و پودرهای رنگی بپاشن !
توی مسیر به این فکر می کردم که اینجا چقدر همه چیز عجیب و هیجان انگیزه. دیروز بعد از تحمل یک روز گرم و طاقت فرسا رسیدیم به جایی شبیه بهشت و با آدم های فرشته خویی آشنا شدیم که خستگی هامون رو به باد فراموشی سپردن و امروز درست موقعی که می خواستیم ضجه مویه هامون رو برای گرما شروع کنیم به این آدم های نازنین رسیدیم و همه چی یادمون رفت. معلوم نیست اتفاق هیجان انگیز بعدی چی میتونه باشه و دست پرمهر سفر ما رو به کدوم داستانی هدایت خواهد کرد.
توی همین فکرها بودم که خوردم زمین ! دست پر مهر سفر رو دست کم گرفته بودم ! زانوی چپم شکاف عمیقی برداشت و خون خوشرنگم مثل چشمه شروع به جوشیدن کرد. سریع دوچرخه رو کشیدم کنار جاده تا ماشین ها از روم رد نشدن. نیما هراسان خودشو بهم رسوند و بعد از یه ارزیابی اولیه یه کم محل زخم رو با بتادین شستیم و بعد بانداژ کردیم. به نیما گفتم تا صداش درنیومده بهتره راه بیافتیم. میدونستم که فعلا بدنم گرمه و بعد از استراحت دردش شروع خواهد شد.
دوچرخه سالم بود و خورجین ها هم طوریشون نشد. خوشبختانه دوچرخه مون از آلیاژ مقاومی ساخته شده و مخصوص سفرهای سایکل توریستیه بطوریکه به این راحتی ها نمی شکنه و خراب هم نمیشه. خورجین ها هم همین طور . فقط یکی از گیره های خورجین جلویی شکست که نیما با یه بست کمری محکمش کرد. ولی جای تعجب اینجا بود که هیچکدوم از ماشین ها توقف نکردن که حداقل بپرسن چیزی احتیاج داریم یا نه !انگار اون آدم های مهربونی که می شناختیم موقعی که میشنن پشت رول یه آدم دیگه میشن ! تبدیل میشن به راننده هایی که بد رانندگی می کنه و مدام بوق میزنه و به آدم های اطرافش بی اعتناست.
توی روستاهای بعدی گروههایی از پسرا رو می دیدیم که برای رنگی کردن همدیگه دنبال هم کرده بودن و البته نیما هم از این رنگ ها بی نصیب نموند. البته چندان برامون خوشایند نبود چون نیما بخاطر من خیلی نگران بود و اصلا حوصله مسخره بازی نداشت. منم بانداژ روی زخمم کنده شده بود و بخاطر گرمای شدید حسابی عرق کرده بودم. عرقم جاری میشد سمت زخم و اذیتم می کرد. از همه بدتر شلوار نازنینم پاره شده بود !
مسیرمون رفته رفته سرسبزتر و زیباتر میشد بطوریکه درست وسط جنگلی از درخت های بزرگ و کوچک بودیم و جاده از سایه درخت بی نصیب نمونده بود.
ساعت ۵ رسیدیم به شهر ماهاد و تا بیایم یه هتل پیدا کنیم رسیدیم به خروجی شهر. از یه قسمتی رد شدیم که حس خوبی بهش نداشتیم. کوچه های تنگ و خونه های کوچک و محله شلوغ و کثیف نشون میداد یه جای فقیر نشین رو داریم رد می کنیم. هرچند یه محله مسلمان نشین بود ولی احساس ناامنی می کردیم. مخصوصا که زن ها کاملا سیاه پوش بودن و حتی صورتهاشونم دیده نمیشد. در کنار این محله یه فضایی هم بود که مردم توی چادر زندگی می کردن. بچه ها برهنه و لاغر و تکیده بودن و خانواده ها پر جمعیت. تو این گرما چطور میتونستن توی چادر زنده بمونن ؟
توی خروجی شهر از چند تا هتل قیمت گرفتیم و نهایتا یه اتاق پیدا کردیم به قیمت هزار روپیه. نیما کلی چونه زد تا به این قیمت راضی شدن.رفتیم داخل اتاقمون که فن داشت و کمی خنک شدیم.حمامش آب گرم نداشت و البته توی همچین کشور داغی نیازی هم به آبگرم توی حمام نیست. بعدش زخمم رو تمیز کردم و گذاشتم باز بمونه تا شاید تا فردا یه کم پوست تازه روشو بپوشونه.