ایرانگردیجنگل نوردیگیلان

جنگل شفت گشت رودخان

جنگل گشت رودخان

 1393/08/12

خوش بحال باد که می رقصد سرمست در میان برگهای هزار رنگ … خوش بحال رود که می خروشد آرام از میان چشمه ها و دل کوهها … خوش بحال برف خفته در آغوش زمین … خوش بحال جنگل مغروق در ابر سپید … خوش بحال من …

اگر میتونستم پاییز رو قورت میدادم… اگر میتونستم جنگل مه گرفته پاییزی رو قورت میدادم .اون تابلوهای نقاشی خوش نقش رو ، اون طراوت و پاکی بی نهایت . اون احساس ناب عمیق و اون سفر از خود به خویشتن رو. آدم اینجا پوست میندازه … پوست های کلفت و بدقواره کنده میشه و تو خودت میشی. به همون قشنگی جنگل پاییزی میشی . ساده و پاک و پر از احساس. اینجا پر از قصه هایی ست که باید گوشاتو آماده کنی برا شنیدنش. قصه هایی که جنگل فقط برای تو زمزمه می کنه … قصه هایی که دوستا و همسفرات برات بازگو می کنن … اینجا باید حواستو خوب جمع کنی مبادا برگی صدات کنه و تو صداشو نشنوی … گل زیبایی سلامت بده و تو نبینیش …

امسال هم تصمیم گرفتیم با دوستانمون سری به بهشت بزنیم . بریم جنگل. از فراز و فرودهای جمع کردن دوستان که بگذریم میرسیم به دوازده رفیق مشتاق که برای این سفر اعلام آمادگی کردن. برنامه رو روی 8 و 9 آبان فیکس و دائم آب و هوا رو چک می کنیم که نیمه ابری و ابری گزارش می کنه. از مراغه بجز من و نیما آقایان قهرمانی ، روشن ، رشیدی فر ، محمد (طاهری) و مهران (عادلی) هستن و از زنجان خانم یوسف پور و آقایان سلطانی (پدر و پسر) ، کرمزاده و اصغر حدادی که بالاخره تونستیم زیارتشون کنیم.

چهارشنبه بعداز ظهر از مراغه راه میافتیم و سه ساعته میرسیم زنجان . دوستان زنجانی تو محل قرار حاضرن و معطل نمیشیم. با مهندس سلیمانی و امیر ملکی که برا بدرقه زحمت کشیدن خداحافظی می کنیم و میریم سمت جاده تهم . این جاده ما رو میرسونه به آببر توی طارم و امن ترین جاده برای این منظوره.

روند برنامه به این شکله که تا آببر با سواری های خودمون بریم و برای برگشت از فومن تا آببر مینی بوس هماهنگ کردیم. این روش رو برای کاهش هزینه ها انتخاب کردیم چون در آخرین لحظات بعلت بدقولی بعضی ها ! تعدادمون کم شد که البته توی وقت هم تونستیم صرفه جویی کنیم.

از قبل مهندس سلیمانی با مهمانسرای مخابرات آببر هماهنگ کردن که شب رو اونجا بمونیم. ساعت 1 نصفه شبه که میرسیم مهمانسرا و بعد از اینکه نیما لوازم نفرات رو چک می کنه به خواب میریم.

پنجشنبه صب ساعت 5 و نیم نیسان آماده ست تا ما رو به سه راهی جمال آباد ببره. با خانم یوسف پور بدلیل مقدم بودن خانم ها ! میریم جلوی ماشین می شینیم و میذاریم آقایان پشت نیسان یخ بزنن !

ساعت 7 کوله به پشت آماده حرکتیم. نیسان ما رو تا بالای کوههای طارم آورده و بقیه مسیر یا کفیه یا سرپایینی. مه صبحگاهی تمام دره های پایین دست رو پوشونده و ما بالای دریای سپید و مواج ابرها ایستادیم و از دیدنش سیر نمیشیم.

از خط الراس کوهها حرکت می کنیم. کم کم مسیر برفی و یخی میشه. برف سبکی تمام کوهها رو پوشونده . از یک طرف علف های تازه روییده روی تپه ها و از طرفی برف ها و قندیل های پارادوکس فوق العاده ای رو به نمایش گذاشتن.

از میان کلبه های چوبی و سنگی و حصارهایی که محل نگهداری گوسفنداس می گذریم. فعلا اینجا خالی از سکنه ست. چوپان ها با شروع فصل سرما گله ها رو می برن به مناطق پایین دست و توی روستاها.

آقای روشن نفسی گرم می کنه و همه ما رو مهمون می کنه برای اپرایی که هارمونی عجیبی با طبیعت مفتون کننده دور و برمون داره. یه آواز ترکی روح بخش. بقیه هم که نمی تونن بزنن زیر آواز عکاسی می کنن ! آخه آدم باید یه کاری بکنه وگرنه از دیدن چنین زیبایی های شیدا کننده ای باید سر بذاری به کوه و هرگز برنگردی.

نمیدونم کجا رو باید نگاه کنم. روبرو جنگل های گم شده در دریای ابرهای بی کران. پشت سر کوههای بلند برف بردوش. و رفیقانی که شیدای شیدای شیدا شدن …

میرسیم به یه جای مسطح خیلی قشنگ و تصمیم می گیریم صبحانه رو اونجا صرف کنیم تا زمان بیشتری تو اون فضا باشیم.

کم کم ارتفاع کم می کنیم و خط الراس ما رو می بره تا دل جنگل های هزاررنگ پاییز و تا خود ابرهای خیس.

از دوردست ها صدایی توجه همه رو جلب می کنه. بچه ها شروع می کنن به های و هو کردن و جیغ و داد. صدای نفرت انگیز اره برقی دقایقی قطع میشه. اینجا یه منطقه حفاظت شده ست. کسی حق نداره درختا رو قطع کنه ولی تنها کاری که از ما برمیاد اطلاع دادن به مسئولینه. با اولین کورسوی آنتن که به گوشی ها میرسه زنگ میزنیم به 110 و موقعیت رو بهشون گزارش میدیم. اونا هم خاطر جمعمون می کنن که مامورای حفاظت رو خبر کنن. خدا کنه همونجور باشه که گفتن.

امروز راه زیادی داریم که باید طی بشه. بنابراین گاهی سرعت می گیریم تا از بابت وقت کم نیاریم و به تاریکی نخوریم. توی مسیر یه امامزاده هست که جای دنج و قشنگیه . یه ساختمون سنگی کوچک با سقف شیروانی چوبی که وسطش یه قبر کوچک قرار گرفته. مردم روستاهای پایین دره یا شایدم کوهنوردا مقداری وسایل توش گذاشتن و مفروشش کردن . برا وقتایی که بارون بزنه پناهگاه خوبیه.برای نهار تو امامزاده توقف می کنیم.

بقیه مسیر رو تماما تو مه هستیم. مه زیبایی تمام جنگل رو پوشونده و مناظر وصف ناپذیری خلق کرده . درختان جنگلی بلند با شکل های کج و کوله و عجیبشون مثل شبحی از میون مه ظاهر میشن . زیبایی فراتر از حد تصور و مبهوت کننده ست.برگ های مثل قطرات بارون درختها رو رها می کنن و رقص کننان خودشونو به آغوش زمین میرسونن. زمین پر از برگ های خیس بارون خورده ست که حسابی زیرپامون رو لیز کرده و هر از چند گاهی ندای الله و اکبر موید زمین خوردن کسی ست !

عصرهنگام به کمپ میرسیم و چادرها رو برپا می کنیم. این مکان از اونجا محل کمپه که آب داره. وگرنه جاهای زیادی هست که مسطح و امن و زیبا هستن. از میون جنگل صدای زنگوله های زیادی شنیده میشه که نشون میده گله های گوسفند این اطراف زیادن. چند نفر از چوپونا هم برا احوالپرسی و برداشتن آب میان پیشمون. آدم های ساده ، خوش قلب و مهربانی هستن. به زبان گیلکی صحبت می کنن و ما رو تو جمع کردن هیزم کمک می کنن. یکیشون تبرشو برمیداره و درختای بزرگ رو زمین افتاده رو قطعه قطعه می کنه. ما هم آتیشی برپا می کنیم و جمع میشیم دورش. دور آتیش جای مخصوص شنیدن قصه آدم هاست. آدم هایی که حالا پوست انداختن و بیش از هر وقت دیگه ای خود خودشون اند …

جمعه از سر صبح بیدارم و به صدای جنگل گوش میدم . هنوز 4ونیمه و تا آفتاب دربیاد زمان زیادی هست. هنوز نم نم بارون میریزه رو بالاترین برگ های باقی مونده درختا و صداش تا این پایینا میرسه. گاهیم سگ ها پارس می کنن و زنگوله ها با حرکت گوسفندها تکون می خورن. باد از میون سرخس های بلند عبور می کنه و صداشونو درمیاره . دم دمای صبحم سرو کله پرنده ها پیدا میشه . صدای آوازشون از دور دست میاد. میرم کنار آتیش دیشب که حالا خاموش و سرد شده. آقای رشیدی داره چای میذاره. بقیه هم یکی یکی میان . زیراندازها رو پهن می کنیم و بساط صبحونه و می چینیم وسط.

ساعت 9 بسمت پایین سرازیر میشیم . درختای ازگیل و خرمالوی وحشی سرعتمونو کند کرده. آخه مجبوریم به هر کدوم ناخنکی بزنیم ! بعد از حدود سه ساعت پیاده روی قهوه خانه پیان مسیر رو بهمون نشون میده. از جنگل خارج میشیم در حالیکه مرد قهوه خونه چی با زن و دختر کوچک و پسرش روی ایوان خونه شون مشتاقانه مشتری های تازه از گرد راه رسیده شون رو تماشا می کنن. تنها رهگذرای اینجا کوهنوردا و چوپونا هستن و ما معنی این نگاه منتظر رو خوب می فهمیم.

باید دل کند و رفت. باید رفت و رسید به بقیه آدم ها. باید بریم سر وقت قصه های دیگه. جنگل زیبا و دوست داشتنی مون رو میذاریم و رهسپار دیارمون میشیم.

برچسب ها
نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

‫۲ نظرها

  1. با سلام
    امروز ۲۹.۸.۱۳۹۵ و حدود ۲ سال از این خاطره شما می گذرد. بسیار زیبا و لطیف کردید و همانطور که شما از این سفر لذت بردید, من هم از خواندنش در اتاق دنج خودم لذت بردم. آرزوی شادکامی و سلامتی.
    با احترام احمدی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

بیست + 15 =

بستن
بستن