آسیااندونزیجهانگردیسایکل توریسم

تور سایکل توریسم آسیای جنوبی (روز بیست و چهارم)

گزارش تور سایکل توریستی آسیای جنوبی(اندونزی)

روز بیست و چهارم – Medan

پنج شنبه 2 فروردین 97

22 March 2018

کشور جدید ، آدم های جدید و اتفاقات جدید پیش رومونه و همه چیز در نظر اول عجیب به نظر میاد. آدم هایی با صورت های گرد و پهن و اغلب گوشتالود . شبیه چینی ها هستن ولی نه زیاد چون نژادشون مالایی هست.. بیشتر زن ها محجبه هستن و بعضی شون لباس های بلندی می پوشن.اینجا بزرگترین کشور مسلمان نشین دنیاست. مجموعه ای از صدها جزیره به هم پیوسته و جدا با آب و هوایی گرم و استوایی که تا مدت ها مستعمره هلند بوده و همین اواخر مستقل شده و  حدود 240 ملیون نفر هم جمعیت داره. از دو بخش سوماترا (جزایر شمالی با طبیعتی وحشی و شهرهایی کمتر توسعه یافته که همینجا رو می خوایم رکاب بزنیم) و جاکارتا (جزایر جنوبی که مدرن تر هست و پایتخت هم تو این بخشه و مقصد بیشتر توریست هاست ) و البته یه جزیره کوچک خیلی توریستی به اسم بالی که برعکس کل اندونزی ساکنانش هندو هستند .

هر کی قیافه مون رو نگاه کنه می فهمه حسابی خسته ایم. تمام دیشب رو توی فرودگاههای مختلف دویدیم و ساعات پر استرسی رو پشت سر گذاشتیم. توی فرودگاه مدان منتظریم تا دوستمون لیانا بیاد دنبالمون ولی مثل اینکه سر کاره و ترتیب یه تاکسی رو بصورت تلفنی میده تا ما رو به خونه لیانا ببره. خونه ش تو حومه شهر مدان قرار گرفته و بیشتر شبیه روستاست. خونه ها بصورت ویلایی وسط زمین های سبز ساخته شدن با معماری کاملا ساده و بدون هیچ حصاری در اطراف خونه ها. بیشتر جاده های فرعی و کوچه ها خاکی هستن. آسفالت جاده اصلی هم وضعیت داغونی داره.

یه کم برای پیدا کردن خونه سردرگم میشیم ولی آخر سر پیداش می کنیم و 95000 روپیه اندونزی که حدود 25 تومن میشه به راننده می پردازیم. روپیه اندونزی کلی صفر داره و آدم در وهله اول از خرج کردن حجم زیاد پول دچار شوک میشه . نیما میگفت وقتی داشتم از عابر بانک پول برمیداشتم کمترین مبلغ 2 ملیون روپیه بود !

لیانا گفته بود مادر و خواهرش خونه هستن ولی ما هر چه از بیرون خونه صداشون می کنیم کسی جواب نمیده. در خونه بازه و ما هم میریم تو هال و خورجین ها رو میذاریم یه گوشه. از کم خوابی دو تامونم داریم گیج میزنیم ولی میریم سر وقت جعبه دوچرخه ها تا دوچرخه ها رو سر هم کنیم. مادر و خواهر لیانا پیداشون میشه و در حالیکه هیچی انگلیسی بلد نیستن دقایقی سلام و احوال پرسی می کنیم. مثل اینکه داشتن نماز می خوندن. از خواهره یه فرش درخواست می کنم تا بندازم توی هال و کمی استراحت کنم. چون تو خونه هیچی نیست و خودشونم روی کف سرامیک می شینن. همه جا پر از حشره ست و صف طویل مورچه ها همه جا رژه میرن. فرش رنگ و رو رفته رو میندازم یه گوشه هال که مورچه نداره و شال نخی مو بعنوان پشه بند می کشم روم چون دیگه چشمامو نمیتونم باز نگه دارم.

یه ساعت یا کمتر می خوابم و از زور گرما و نیش پشه ها بیدار میشم. نیما دوچرخه ها رو تموم کرده و گذاشته توی هال و حسابی خسته ست. شالم رو میدم بهش تا اونم یه کم بخوابه. میزبانامون خیلی کم رو و خجالتی هستن و حتی پیداشون نمی کنیم تا محل دستشویی رو ازشون بپرسیم. در جستجوی دستشویی میرم به انتهای هال . یه سکو هست که یه تکه فرش به سمت قبله روش انداختن و مشخصه نمازخانه ست. بعد میرسه به آشپزخونه. یه اتاقک سیمانی تاریک و نمور که یه در به سمت دیگه خونه داره. بیشتر شبیه انباریه که وسایلا رو توش پخش و پلا کرده باشن. یه گاز پیک نیک و چند تا کاسه بشقاب پلاستیکی یا آلمینیومی تمام تجهیزات آشپزخونه هست. یه طرفش اتاقک دستشویی قرار گرفته که تقریبا دری نداره. یه مخزن برای ذخیره آب توش هست و یه توالت ترک (از همون سنگ توالت های ایرانی. بهش اسلامی هم میگن) که ابعادش خیلی کوچکه. کلی خرت و پرت و آشغال تو گوشه و کنار هست و داخل آب مخزن حشرات و جلبکها غوطه وراند !

توی خونه ای هستیم که ترجیح میدیم خیلی توش تکون نخوریم و خدا خدا می کنیم تا لیانا بیاد خونه و یه کم روشنمون کنه. چون تازه وارد یه کشور جدید شدیم و هیچی راجبش نمیدونیم. اینجا هم کسی انگلیسی بلد نیست و مثل یه آدم گنگ شدیم که دست و پاشو بستن. حتی اینترنت هم نداریم چون می خواستیم با لیانا بریم سیم کارت بخریم ولی لیانا هم گویا یه مشکل براش پیش اومده و تا بعد از ظهر هم نتونست بیاد. با نیما میزنیم بیرون چون حتی صبحانه هم نخوردیم و از میزبانمون هم چراغی روشن نشد.

برای خرید سیم کارت به مغازه ای مراجعه می کنیم که شبیه بقالی خودمونه. سعی می کنیم به خانم فروشنده بفهمونیم که چه جور سیم کارتی لازم داریم. یه چیزی که یک هفته الی ده روز اعتبار داشته باشه ، حدود 3 گیگ اینترنت و مقداری اعتبار برای مکالمه و پیامک. خوشبختانه یه خانم معلم از راه رسید که انگلیسی بلد بود و ما رو از نابودی نجات داد چون زیر فشار حرکات پانتومیم داشتیم سیاه می شدیم ! به کمک خانم معلم یه سیم کارت خریدیم که شد ده هزار تومن و همونجا فعالش کردیم و  کدهای مورد نیازمون رو ازشون گرفتیم تا بعدا دچار مشکل نشیم. بعد میریم سراغ یه رستوران خیابونی تا ناهار بخوریم. رستوران شامل یه مغازه ست که توش غذاها رو طبخ می کنن و محوطه جلوی مغازه که توش میز و صندلی چیدن و خوشبختانه درخت های بزرگی روی سرمون سایه انداختن . دور تا دورمون رو ویترین های شیشه های باز چیدن و انواع غذاها رو توی ظرف های استیل روباز کشیدن و میتونی هر کدومو خواستی بکشی توی ظرفت . صاحب رستوران یه خانومه ست که وقتی می بینه داریم غذاها رو مبهوت نگاه می کنیم میاد پیشمون تا راجشون توضیح بده. البته ایشونم انگلیسی بلد نیست و فقط کلمه وجترین (گیاهی) رو بلده. متوجه میشیم تو اندونزی همه خانم ها شاغل اند و اغلب فروشندگی یا رستوران داری می کنند.

معلوم نیست چه جور غذایی اند. همشون آبکی هستن مثل کله پاچه و اغلب رنگ سبز کدردارن. وسطش یه تیکه گوشت ماهی یا یه چیزی شبیه برگ درخته . یه کم برنج و یه مقدارم از همون برگ درخت ها می کشیم تو ظرف و مشغول میشیم. آتیش از دهنمون میزنه بیرون ! انقدر توش فلفل ریختن که مزه برنج و برگ درخت قابل تشخیص نیست ! ولی چون گشنمونه با هر زوری شده لقمه ها رو قورت میدیم و اشک میریزیم !

بعدنا توی اندونزی سراغ هیچ رستورانی نمیریم چون وضعیت بهداشتی شون خیلی ضعیفه  و غذاها توی ظرف های بدون در نگهداری میشن که باعث میشه کلی مگس روشون بشینه. ولی خوشبختانه میوه خیلی ارزونه مخصوصا میوه هایی که محصول باغات محلیه مثل موز و آناناس (آناناس دونه ای 1500 الی 3000 تومن که فوق العاده شیرین و آبداره ) که تا مدتی که توی اندونزی هستیم میوه خواری پیشه می کنیم.

شب با مادر و خواهر لیانا کمی با حرکات دست و صورت صحبت می کنیم و برامون جالبه بدونیم موتورشون رو با چه شرایطی می خرن ! چون هر اندونزیایی یه موتور داره که با اقساط بلند مدت و بدون بهره از دولت خریده. موتورها اغلب سوزوکی و هوندا هستن یا از برندهای داخلی و قیمت هاشون از سه چهار ملیون تومن شروع میشه که مردم از ترس دزدها همه موتورهاشون رو موقع شب میارن داخل خونه. خونه هم که حیاط نداره و مجبورا بذارن وسط هال ! بعد موقع اذان که میشه دعوتمون می کنن به نماز. اینجا روزی 5 بار صدای اذان از مساجد به گوش میرسه و مردم با شنیدنش به مساجد یا نمازخونه های خودشون میرن. به شیوه سنی ها نماز می خونن ولی سنی نیستن. در واقع هیچکدومشون چیز زیادی راجع به مذاهب نمیدونن و از مساله حجاب تنها به سر کردن روسری بسنده می کنن. مثلا خانم هایی رو می بینیم با روسری که تیشرت یا شلوارک پوشیده. یا حتی خواهر لیانا وقتی بیرون میرفت روسری سر می کرد ولی توی خونه و پیش نیما روسری شو برمیداشت. البته خانم های مسن همگی حجاب کامل دارن و حتی لباس های بلند مانتو مانندی تنشونه.

لیانا تا ساعت ده شب هم نیومد و ما چادرمون رو توی هال برپا کردیم و از میزبانمون یه پنکه گرفتیم که گذاشتیمش داخل چادر. مادر و خواهر لیانا با چند نفر از دخترای همسایه نشستند و تا یه مدت تلوزیون تماشا کردند و برای شام فلفل پلو خوردند ! (فلفل قرمز تند رو با برنج می خوردن). ما هم خسته بودیم و زود خوابیدیم و متوجه نشدیم لیانا ساعت 12 شب اومده بود خونه.

برچسب ها
نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

بستن
بستن