آذربایجانآسیاجهانگردیسایکل توریسم

سفر به آسیای باختری(روز دهم)

سفر به آسیای باختری(روز دهم)

سفرنامه آسیای باختری – جمهوری آذربایجان

روز دهم (تووز)

دوازدهم اسفند 97-3 مارس 2019

دیشب صدای ماشین ها هر از گاهی بیدارمون می کرد . جاده ای که کنارش هستیم یه جاده ترانزیته به سمت گرجستان و رفت و آمد توش کم نیست . ولی سردمون نشد و راحت خوابیدیم. کافه چی می گفت همین چند روز پیش یه سایکل توریست اروپایی همین جایی که ما چادر زدیم شبمانی کرده . قبل از طلوع آفتاب آماده حرکتیم چون یه راه طولانی و سخت در پیش رو داریم. بعد از خوردن چایی توی کافه راه میافتیم . سر صبحی هوا حسابی سرد و سوزناکه و باد یه لحظه هم امان نمیده ولی بقول حسین مجیبی اینم چالش امروزمونه !

از آران تا شهر گوران 13 کیلومتر راهه ، همون شهری که در نظر داشتیم دیشب رو توش چادر بزنیم. نرسیده به ورودی شهر یه بازار بزرگ شروع میشه و تا وقتی ازش خارج بشیم همینجور ادامه داره. بازارش با بقیه بازارها این فرق رو داره که مغازه هاش خیلی بزرگن و بعضی ها بالای پنج الی شش دهنه هستن. مثل بعضی بازارهای مرزی خودمون می مونه و بیشتر توش مبلمان به فروش میرسه . همینجور که با چشم مشتری به محل های چادر زنی دقت می کنیم به پارک بزرگی در انتهای شهر که آلاچیق هایی برای چادرزدن داره !

سی کیلومتر بعد بارون گرفت ! هواشناسی چیزی راجع به بارون نگفته بود واسه همین غافلگیر شدیم و خودمون رو به نزدیک ترین پمپ بنزین رسوندیم. فقط با وجود بارون بود که یه کم باد خوابید و تونستیم نفسی تازه کنیم. صاحب پمپ بنزین آدم یخی بود و حتی حال یه لبخند زدن رو هم نداشت ما هم ترجیح دادیم تو سرمای بیرون یه لنگه پا منتظر آروم شدن هوا بمونیم و هنوز کمی رطوبت تو هوا بود که زدیم به جاده . اومدیم تو این سفر لبخند و مهربانی ببینیم نه قیافه عبوس و بدتر از اون بی تفاوت. تو پمپ بنزین بعدی اتفاقات بهتری در انتظارمونه.با آدم هایی آشنا میشیم که با وجود سردی هوا و سختی روزگار همچنان روح زندگی در رگ هاشون جاریه.باهاشون گپ میزنیم و گرم میشیم و بعد تا گنجه بی وقفه رکاب میزنیم.

ورودی شهر گنجه

هوا آفتابی و گاهی نیمه ابریه که گنجه رو بدون توقف رد می کنیم. این شهر یه شهر تاریخیه که دوست داشتیم داخلشم یه گردشی داشته باشیم ولی نتونستیم میزبان پیدا کنیم. متاسفانه تو کل آذربایجان نمیشه اعضای فعالی در سایت های میزبانی پیدا کرد و امروز هم بطور گذری نمیشد رفت و داخل شهر رو دید . از کمربندی که می گذریم تمام کتاب های شعر نظامی گنجوی رو بصورت مجسمه های بزرگی ساخته و در بلوار کنار جاده در معرض نمایش گذاشتن. دو سال پیش بود که کتاب پیر گنجه در جستجوی ناکجاآباد اثر استاد زرینکوب رو خوندم و به نظامی ارادتی پیدا کردم که حاصل از شناختی هرچند اندک بود.

بعد از گنجه مسیر کمی سرپایینی داشت. سرپایینی های مسیر امروز خیلی کم بود و مناظر چیزی در حد برهوت ! بعد از شهر شمکیر یواش یواش از برهوت دراومدیم و رسیدیم به سرسبزی . این شهر گل خونه های زیادی هم داشت که اون دورها میرسید به کوههای ارمنستان.همچنین کلی تاکستان های پربار و کارخونه های مشروب سازی . ازینجا ببعد جاده هم دوطرفه میشه و تا مرز ادامه داره.

ابرهای زیبا بعد از بارش

از گنجه به بعد با آدم های جالبی آشنا شدیم. یکیشون رامین نام داشت. تو آذربایجان اسم ایرانی داشتن خیلی مرسومه . رامین دو تا برادرش توی قم طلبه هستن و خودش اینجا از ساعت 2 بامداد تا ظهر مشغول توزیع نون هست و کارش خیلی خیلی سخته. خستگی و شوق رسیدن به خونه برای یه خواب اساسی رو میشه تو چشمهای رامین دید. چهار تا رفیق شفیق هم دعوتمون کردن به ناهار که نپذیرفتیم. توی یه رستوران یه چایی خوردیم و یه ناهار ساده سفارش دادیم تا معده مون سنگین نشه که این رفقا نصف ناهار خودشون رو تیکه تیکه برامون آوردن چون احساس می کردن ما تعارفی هستیم که دعوتشون رو قبول نکردیم. مشخص بود مجردی زدن بیرون که سوری به خودشون داده باشن که البته تو آذربایجان این جور بیرون غذا خوردن های مردانه کاملا مرسومه. حداقل ده نفری هم توی مسیر به چایی دعوتمون کردن که فرصت کردیم یکی شو اجابت کنیم. توی هر شهر و روستا مردم دوره مون می کردن و کلی سوال جواب می کردن ولی با این حال شب شد و ما به مقصد نرسیدیم !

ورودی شهر تووز

یه ساعت بعد از غروب آفتاب به شهر تووز رسیدیم و رفتیم خونه یاشار. اما این 135 کیلومتر به همین راحتی که گفتم طی نشد . امروز از اون روزهایی بود که باید تو حساب رکوردهامون بنویسیم. این 135 کیلومتر که نود درصدش سربالایی بود با یه باد مخالف همراه بود که تا بحال تجربه ش نکرده بودیم. باد یک لحظه هم امان نمیداد و دلیل اینکه رکابمون این همه طول کشید و به تاریکی خورد بخاطر همین باد بود. هم سرعتمون رو آورده بود پایین و هم فشار مضاعفی به ماهیچه ها و نشیمنگاه وارد می کرد. توی آخرین کیلومترهای مسیر بود که توی تاریکی و با سرعت هرچه تمام رکاب میزدیم تا زودتر برسیم خونه. نیما بی حوصله و کلافه بود و این رفتارش برام خیلی عجیب بود چون امکان نداره نیما از کوره دربره یا حتی یه ذره از چیزی عصبانی بشه. بعدن که رسیدیم خونه برام تعریف کرد قوزک پای راستش آسیب دیده و صداشو در نیاورده ولی از اون موقه داشته با یه پا رکاب میزده که با حساب درصد سختی امروز حسابی پوستش کنده شده ! اواخر مسیر هم جی پی اس زده بود به سرش و یه راه از بالای پل بهمون نشون میداد که مجبور شدیم دوچرخه هارو  یه تیکه از وسط مزارع هل بدیم و نهایتا به خونه یاشار که رسیدیم میزبانمون و همه خانواده ش با یه لبخند بزرگ و آغوشی که بازتر از اون امکان نداشت وجود داشته باشه ازمون استقبال کردن. یه خونه ییلاقی بزرگ با آدم های مهربونش منتظرمون بودن . تمام خستگی ها رو پشت در گذاشتیم و سرخوش وارد خونه شدیم. چه حیف که میزبان های کمی توی آذربایجان داشتیم. دوصد حیف چون این همه آدم های مهربان و گرم رو باید هر روز و هر لحظه دید. درباره خانواده یاشار فردا خواهم نوشت چون فردا روز ریکاوریه و ما یک روز بیشتر توی تووز می مونیم.

برچسب ها
نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

‫۳ نظرها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دو × 2 =

بستن
بستن