آذربایجان شرقیایرانگردیدوچرخه کوهستان

روستای آشان مراغه

روستای آشان

 1393/12/15

پای تویی دست تویی هستی هر هست تویی

بلبل سرمست تویی جانب گلزار بیا

گوش تویی دیده تویی وز همه بگزیده تویی

یوسف دزدیده تویی بر سر بازار بیا

از نظر گشته نهان ای همه را جان و جهان

بار دگر رقص کنان بی‌دل و دستار بیا

روشنی روز تویی شادی غم سوز تویی

ماه شب افروز تویی ابر شکربار بیا

…….

زمین و زمان دارن داد میزنن که رستاخیز دیگری در راه است چشم باز کنید و بنگرید.

بهار هست و فصل بیداری و کاش ما هم بتونیم از بهار یاد بگیریم  و شکرگزار لحظه هامون باشیم و بفهمیم نغمه خوانی یه پرنده بی معنا نیست و بفهمیم مورچه می فهمه و بدونیم کرمی که داره به خودش می تنه چیزهایی میدونه از اسرار آفرینش…

ساعت هفت صبح منتظر بچه ها بودیم و بعد ده دقیقه تاخیر یکی یکی پیدا شدن. من و حبیبه ، مهدی حسامی ، امیر بیگ زاده و ضیا و مرادی .

هوا سرده و دست و پاهامون داشت کرخت میشد مخصوصا وقتی که از کنار رودخونه میگذشتیم .طبق معمول روستاهای علویان و قشلاق رو پشت سر گذاشتیم رسیدیم روستای آشان . روستای عسل و گردو ، روستای با مردمان مهربان و مهمان نواز.

دیگه صدای شکم و خودمون در اومده بود که باید همین نزدیکیا برای صبحانه که قسمت خوشمزه برنامه هست وایستیم.

به خاطر عید بچه ها نمیتونن از پول درآوردن دست بکشن و باید مغازه ها رو باز کنن به همین خاطر بعد صبحانه سر خرها رو برمیگردونیم سمت خونه.

پی نوشت:

مسافت رکاب زنی 35 کیلومتر .

شب رفت صبوح آمد غم رفت فتوح آمد

خورشید درخشان شد تا باد چنین بادا

از دولت محزونان وز همت مجنونان

آن سلسله جنبان شد تا باد چنین بادا

عید آمد و عید آمد یاری که رمید آمد

عیدانه فراوان شد تا باد چنین بادا

ای مطرب صاحب دل در زیر مکن منزل

کان زهره به میزان شد تا باد چنین بادا

…..

 

 

 

برچسب ها
نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

نوزده − هفده =

بستن
بستن