اروپاجهانگردیسایکل توریسمهلند

تور سایکل توریسم اروپای شمالی (روز یازدهم)

تور سایکل توریسم اروپای شمالی (روز یازدهم)

 

روز یازدهم (آمستردام-Amesterdam) -هلند

شنبه 5 فروردین  96

25 مارس 2017

پیش از آنکه واپسین نفس را برآرم

پیش از آنکه پرده فرو افتد

پیش از پژمردن آخرین گل

برآنم که زندگی کنم

بر آنم که عشق بورزم

بر آنم که “باشم”

نمیدونم وقتی خیلی خوشحالی و خیلی به آدم خوش گذشته از این شعرها میاد تو ذهن یا وقتی خیلی بد گذشته و سختی کشیدی. شایدم بستگی به دید آدم داره و اینکه چقدر قوی باشی. شاید یکی بعد از پشت سر گذاشتن یک روز سخت به زمین و زمان بد بگه و چند تا لطف مضاعف هم نثار شاعر این جور شعرها بکنه ! و ممکنه یکی هم پشت هر سختی یه زیبایی نهفته رو ببینه . امروز روز سختی بود هرچند مسیرمون چندان هم طولانی نبود.

صبح از خانواده آدریان خداحافظی می کنیم در حالیکه عکس بارانمون کردن و توی حالت های مختلف باهامون عکس می گیرن.

توی ذهنم این بود که امروز چه روز باحالی میشه اگه بتونیم مزارع گل رو توی مسیرمون ببینیم. چون می خوایم به سمت آمستردام بریم و اونجوری که روی نقشه مزارع نشون میده یه بخشی از گل ها باید توی مسیرمون باشه فقط شاید هنوز فصلش نباشه.

تا آمستردام 95 کیلومتر راه داریم و چون می خوایم مسیر بین دو شهر بزرگ رو رکاب بزنیم دور از ذهن نیست که این مسیر خالی از سکنه نباشه یعنی باید از وسط تعداد زیادی شهر کوچک و بزرگ رد بشیم که ترافیک و معطلی رو به دنبال داره. ولی اوضاع از آنچه که فکر می کردیم وخیم تره چون علاوه بر دوچرخه سوارهای داخل شهری ، دوچرخه سوارهای حرفه ای هم سیل عظیم ترافیک رو بوجود آوردند. تقریبا هر ده دقیقه یکبار یک تیم بزرگ کورسی سوار رو می بینیم که برای تمرین های روزانه شون ریختن توی جاده و چون جاده ها باریکند و عرض دوچرخه های ما به خاطر خورجین ها زیاده باهاشون به مشکل می خوریم.

البته مشکلمون با دوچرخه سوارها قابل حله و اتفاقا آدم با دیدن این همه ورزشکار کلی روحیه می گیره ، مشکل اصلی باد مخالفه ! باد انقدر شدیده که حتی توی سرپایینی ها هم مجبوریم رکاب بزنیم و سرعتمون خیلی پایینه. تمام مسیر روی دوچرخه خم شدیم تا کمی از شدت باد کم بشه ولی دوچرخه ها تعادل ندارند و انرژی زیادی لازمه تا با اون همه بار تعادلمون رو حفظ کنیم. شروع کردم به بد و بیراه گفتن به باد و هلند ! ولی توی دلم میگم که نیما اذیت نشه. یادمه چند بار گفتم دهنت ایسفالت هلند ! و انرژی گرفتم که بیشتر رکاب بزنم.

عصر میرسیم آمستردام و تن خسته مون رو میرسونیم خونه دوستمون. نیما میگه کاش آدمهای مهربونی باشن ! انگار بخاطر استقامت امروزمون انتظار داریم بعنوان جایزه بهمون یه میزبان مهربون برسه . بی انصافیه اگه روزت به اون نحو سپری شده باشه و تازه مزرعه گل هم ندیده باشی و آخرشم یه دوست یخ زده و بی احساس نصیبت بشه. نیما زنگ آیفون رو به صدا درمیاره و یه صدای خیلی خیلی مهربونی جوابمون رو میده. هلگا سریع خودش رو میرسونه پایین و راهنمایی مون می کنه سمت انباری تا دوچرخه ها رو بذاریم توش. آپارتمانشون ده طبقه و کاملا شیشه ای هست و از دو طرف به دریا و رودخونه چشم انداز داره.

هلگا یه زن پرانرژی و خوش مشربه که نشاط از سر و روش می باره. با آسانسور میریم طبقه هشتم که همسرش گریگور منتظرمونه. گریگور فرانسویه و مثل یک فرانسوی اصیل مسئولیت آشپزی در خونه رو به عهده داره ! با این حساب شام خوشمزه ای در انتظارمونه.

خورجین ها رو می چینیم داخل اتاقمون و من خستگی رو از یاد بردم چون داخل آپارتمانی هستم که معماری زیبایی داره و جا داره مدت ها وقت برای تماشای قسمت های مختلفش وقت بذاری. ولی نیما مثل پدری که یه بچه شیطون داره همش حواسش به منه تا یه وقت کار دستش ندم !

دوش می گیریم و لباسهامون رو عوض می کنیم و بعدش چای و عصرانه توی یک هال رویایی منتظرمونه. هال این خونه دیوار نداره ، دو طرفش از شیشه ست که منظره دریا و رود و آفتابی که در حال غروب کردنه هوش از سر می پرونه. آشپزخونه و میز غذاخوری هم همونجا هستن و دکوراسیون منزل خیلی با سلیقه انتخاب و چیده شده. هلگا یه ریز حرف میزنه و ماجراهای بامزه ای تعریف می کنه تا ما احساس غریبی نکنیم.با وجود اینکه پنجاه سالشه ولی سی ساله نشون میده که  حتما  روحیه شادابش در ایجاد چنین تفاوتی بی تاثیر نیست . گریگور مرد آرومیه و جالبه از همسرش ده سال کوچکتره و این تفاوت های سنی چیز عادی ای محسوب میشه.

به پیشنهاد هلگا میریم تا یه گردش شبانگاهی توی شهر داشته باشیم و قسمت هیجان انگیزش اینه که باید با تراموا بریم. قبلا سوار تراموا نشدم ولی توی اکثر شهرهای اروپایی وجود داره. یه نوع قطار شهری که از اتوبوس بزرگتره و با برق کار می کنه. تمام خیابان ها رو برای حرکت ترامواها کابل کشی کردن و تراموا با یه سیم کوتاهی به کابل وصل میشه که انرژی شو از این طریق میتونه تامین کنه.

تا مرکز شهر بیشتر از 45 دقیقه توی راهیم و بعد با سیل جمعیتی روبرو میشیم که یه تعدادشون توریستن و بقیه جوانهای خوشحالی اند که برای تفریح اومدن بیرون. امروز شنبه ست و چون فردا روز تعطیله جماعت همه بیرونن. شهر پر از نور و رنگ های زیباست و هوای خنکی پوستمون رو نوازش می کنه. خیابان اصلی شهر که تعداد زیادی ساختمان قدیمی داره رو پیاده روی می کنیم و آدم ها و مغازه ها رو تماشا می کنیم. نیما از فرصت استفاده می کنه و چند تا سوغاتی هلندی می خره. مگنت آسیاب بادی و دوچرخه از همه چیز بیشتر به دلمون نشست.

با اعتراض شکم هامون گردش رو به پایان می بریم و برمی گردیم خونه تا شام خوشمزه گریگور رو نوش جان کنیم. شام لازانیای سبزیجاته و خیالمون راحته که میتونیم با لذت بخوریمش چون گوشت نداره. ایده خوبیه برای کسایی که می خوان گوشت مصرف نکنن. بجای گوشت کدو و بادمجون و انواع کلم بخارپز ریخته بود توش و البته یه عالمه پنیرپیتزا !

خدا رو شکر که آخر قصه امروزمون قشنگ تر از اونی بود که فکرشو می کردیم. توی همچین سفرهایی فکر قادر نیست خیلی چیزها رو تصور کنه و وقتی بهترین اتفاق ممکن سر راهت قرار می گیره غافلگیر میشی. برای همینم هر روز داستان تازه ای برای خودش داره با کلی اتفاقات هیجان انگیز که فقط باید قدم بذاری توی راه و با تمام وجود به پیش بری تا این اتفاقات دونه دونه خودشون رو نشونت بدن و سرشار از زندگیت کنن. حیف نیست با نرفتن و یک جا موندن این همه زیبایی رو تجربه نکنیم ؟!

 

 

 

 

برچسب ها
نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

شانزده − 2 =

بستن
بستن