آلماناروپاجهانگردیسایکل توریسم

تور سایکل توریسم اروپای شمالی (روز چهاردهم)

تور سایکل توریسم اروپای شمالی (روز چهاردهم)

روز چهاردهم (اپن-Apen) – آلمان

سه شنبه 8 فروردین  96

28 مارس 2017

امروز از هلند خارج میشیم و میریم آلمان. هوا خوب و آفتابیه و مسافتمون هم کمه ، حدود 85 کیلومتر . آخرین کانال ها رو پشت سر میذاریم و  توی بی یرتا آخرین شهر هلند توقف می کنیم

برای استراحت کنار یک کلیسا و گورستان زیبا هستیم که صندلی های کاشی کاری شده ای برای نشستن داره. کمی بیسکویت و آبمیوه می خوریم و فاتحه ای برای اهل قبور میفرستیم و به مسیرمون ادامه میدیم.

بعد 25 کیلومتر میرسیم مرز و تلاشمون برای پیدا کردن یه تابلو که مرز رو نشون بده بی فایده ست. محض دلخوشی چند تا عکس می گیریم و منظره پشت سرمون هم یه پمپ بنزینه ! هر چه اینها خواستن مرزها رو پاک کنن ما داریم سعی می کنیم مرز بسازیم حتی شده با یه پمپ بنزین !

همیشه حس عجیبی نسبت به آلمان داشتم. کشوری صنعتی با مردمی قانون مدار و خشک و شایدم سرد که حتی چهره هاشونم رنگ پریده ست . ولی میدونم که تصوراتم با واقعیت فرق های بسیار خواهد داشت چون تا بحال که اروپا و مردمش رو برخلاف آموخته هامون دیدیم !

مناظر تا مدتها فرقی با مناظر هلند نداره. همه جا سبز و مسطحه با خونه های سقف شیروانی و حیاط های وسیع بدون حصار. ولی اکثر پنجره ها پرده دارند و مزرعه های بیشتری زیر کشت رفتن. اغلب بوی پهن از مزارع مختلف شنیده میشه که خیلی زننده ست و نفس رو برمی گردونه. سیستم کشاورزی توی اروپا کاملا مکانیزه و اصولیه و حتی کوچکترین کارهای کشاورزی رو با ماشین آلات مخصوص انجام میدن و کشاورزها زندگی مدرن و مرفهی دارند .

موقع ظهره و گرسنگی بدجور فشار میاره . رسیدیم به لی یر Leer اولین شهر بزرگ آلمان از غرب و مطمئنا میشه اینجا یه رستوران عربی یا ترکی پیدا کرد که غذای حلال داشته باشه. با دوچرخه خیلی سخته یه شهر رو زیر و رو کنی تا رستوران مورد نظرت رو پیدا کنی . مخصوصا گرسنه باشی و داخل شهر هم پستی بلندی زیادی داشته باشه . ولی نرم افزارهای زیادی هستن که آفلاین هم کار می کنن و میشه آدرس دقیق رستوران ها رو پیدا کرد و مسیرش رو دنبال کرد. اما بعضی وقتها به این کار هم احتیاجی نیست ! خدا چیزی رو که می خوای درست میاره سر راهت میذاره !

سر راهمون که از یک منطقه شلوغ می گذره به یه رستوران مراکشی میرسیم و دو تا دونر پر ملات سفارش میدیم. برای اینکه حواسمون به دوچرخه ها باشه بیرون رستوران می نشینیم که خالی از لطف هم نیست. اینجوری هم میتونیم از پرتوهای پرمهر آفتاب بهره مند بشیم و هم سیل جمعیت رو که توی خیابون هستن رو تماشا کنیم. یکی از کارهای مورد علاقه من تماشای آدم هاست بطوریکه باعث رنجششون نشه ! آدم ها بخش مهم سفرهای ما رو به خودشون اختصاص میدن . چون شناخت آدم های مختلف دریچه شناخت دنیاست و چه راهی بهتر از سفر با دوچرخه که باعث میشه ارتباط تنگاتنگی با آدم ها داشته باشیم.

ناهارمون همه ی خوبی های یک ناهار خوب رو داره ! هم خوشمزه ست و پر ملات ، هم بزرگ و ورزشکاری و مهم تر اینکه ارزونه بطوریکه هر پرس شد 5 یورو . از شهر خارج میشیم و بقیه مسیرمون رو از کنار یک رودخونه ادامه میدیم ولی رودخونه دیده نمیشه. ارتفاع رودخونه از جاده بیشتره و فقط جاهایی که به پل میرسیم میشه رودخونه رو دید که آرام و بی سروصدا در بستر گل آلودی جریان داره  . مسیر خلوته و برای اینکه حوصله مون سر نره موسیقی گوش میدیم اونم با صدای بلند. اینجا کسی موسیقی رو نمیذاره روی اسپیکر و اغلب با هدفون گوش میدن یعنی برای دیگران احترام قائلند ! ما هم چون مسیر خلوت بود گذاشتیم رو اسپیکر !

مقصدمون یکی از روستاهای اطراف شهر Apen  هست که حوالی 3 بعدازظهر میرسیم به مقصد. منزل دوستمون کاترین سر راسته و زود پیداش می کنیم. یه خونه بزرگ که انگار بمب توش منفجر شده ! کاترین و دو تا دخترش هانا و لینا به استقبالمون میان. دوچرخه ها رو میذاریم توی یک انباری بزرگ که پر از ابزار آلاته و حتی یه طرفش علوفه ذخیره شده و بعد میریم به اتاقمون که خیلی بزرگه ولی وسایل هاش هیچ نظمی نداره . روی پیانو لباس ریخته ، روی کاناپه جا برای نشستن نیست ، روی میز بزرگی پر از گلدون و لوازم بازی و چیزای دیگه ست. یه کم جا برای گذاشتن خورجین ها دست و پا می کنیم و میریم بیرون. درب اتاق دخترها بازه و میشه دید که وضعیتش ار بقیه جاها وحشتناک تره ! کاترین دعوتمون می کنه به حیاط که پر از وسایل بازیه.

میره از خونه یه ننو میاره و از دو تا درخت داخل حیاط آویزون می کنه. بی معطلی می پرم داخلش و حسابی تاب می خورم. نیما روی صندلی نشسته و با لپ تابش ور میره. باید برای روزهای آتی برنامه ریزی کنه و به دوستانمون در بقیه مسیر ایمیل بده . ولی من در حال حاضر هیچ کاری ندارم جز اینکه داخل ننو دراز بکشم و از آسمون آبی و نور آفتاب لذت ببرم.

نمیدونم چقدر توی اون حال بودم. خیلی لذتبخش بود و گذر زمان رو حس  نکردم. چقدر ننو خوبه . برم خونه مون حتما یکیشو می خرم ! نیما رو دعوت می کنم تا کمی با من تاب بخوره و توی لذتی که می برم شریک بشه.

بعد از تاب بازی ، نیما میره با هانا کمی پینگ پنگ بازی می کنن و بعد یه دوری اطراف خونه میزنیم. یه گاوداری بزرگ هست که مال خانواده کاترینه و کارگرها بهش رسیدگی می کنن. خود کاترین معلم زبان انگلیسیه و با دختراش هم توی خونه انگلیسی صحبت می کنه تا یاد بگیرن.

با سرد شدن هوا برمی گردیم توی خونه و میریم آشپزخونه که کاترین مشغول درست کردن شامه. کاترین و هانا گیاهخوارن ولی لینا و پدرش نیستن. جالبه که با وجود تفاوت ذائقه شون ، مشکلی توی خانواده ندارن و همه با این موضوع تفاوت ها کنار اومدن. برای شام یه عالمه سیب زمینی آب پز داریم ! با خودم فکر می کنم ما ایرانی ها برای درست کردن یه وعده غذا چقدر خودمون رو هلاک می کنیم و براش وقت صرف می کنیم در حالیکه شام کاترین یه ربعه آماده شد. در کنارش سالاد و انواع سس هم بود ولی کاترین پیشنهاد داد اگه دلمون غذای گوشتی می خواد خودمون درستش کنیم !

چند بسته ماهی آماده بهم داد که سرخش کنم. واقعا غذا پختن براشون زحمتی نداره چون همه چیز رو آماده از فروشگاه می خرن و نهایتا یه کم حرارتش میدن یا با هم مخلوط می کنن. شامشون رو هم زود می خورن که عادت خوبیه و به نفع ما هم هست چون میتونیم زود بخوابیم و فردا صبح هم زود بیدار بشیم. لینا کمی از ماهی ها می خوره ولی هانا لب به گوشت نمیزنه هرچند سن و سالی نداره و نیازی نیست مقید به رژیم گیاهخواری باشه. ما هم مقدار زیادی سیب زمینی می خوریم که به تنهایی هم خوشمزه ست. امروز فهمیدم که سیب زمینی انواع مختلفی داره و فقط نوع خاصی برای خوراک انسان استفاده میشه . اینایی که خوردیم از همونا بود !

کاترین حتی از قبل ورودمون راجع به دوستش مریم باهامون صحبت کرده بود که همسایشه و ایرانیه و اینکه می خواد ما رو ببینه ولی چون خبری ازش نشد ما هم پیگیرش نشدیم. ساعت 10 شب بود که مریم به دیدنمون اومد. یه دختر جوان و دانشجو که هفت ماهی میشه اومده آلمان و در شهر اولدنبرگ درس می خونه. تا الانم توی دانشگاه بوده . خیلی شاداب و پرانرژی بود و می خواست راجع به سفر ما همه چیز رو بدونه. بعدا فهمیدیم که مریم توی خونه کاترین مستاجره چون هزینه های اولدنبرگ بالا بوده اومده اینجا خونه گرفته و با دوست پسرش زندگی می کنه. هر روز هم بیش از یکساعت توی راهه تا با قطار بره دانشگاه و شب با آخرین قطار برگرده خونه.

شب که رفت خونه شون میتونستیم صداشو از توی اتاقمون بشنویم که با هیجان تمام حرف هامون رو برای کیسان دوست پسرش تعریف می کرد و واقعا که چه دختر پرانرژی و پرشوری بود.

 

برچسب ها
نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

14 − 14 =

بستن
بستن