آسیاارمنستانجهانگردیسایکل توریسم

تور سایکل توریسم ارمنستان (روز سوم)

تور سایکل توریسم ارمنستان (روز سوم)

روز سوم

8 مهر 96 (30 سپتامبر  2017)

برای صبحانه کمی کیک و آبمیوه می خوریم چون صبح زوده و چندان میلی به خوراک نداریم. بیرون پنجره غوغایی ست تماشایی. دیشب که اومدیم هتل دقیقا نمی دونستیم در اطرافمون چه خبره ولی با اولین پرتوهای نور که تابیده به جهان اطرافمون میشه دید که در کوهپایه ای مملو از درختان رنگارنگ هستیم و مه صبحگاهی قله کوهها رو پوشانده . از مارتین خداحافظی می کنیم و راه میافتیم .

خیابون ها خلوته و همینطور جاده ای که قراره رکابش بزنیم. یه مدل ماشین شبیه پیکان خودمون هست که به وفور دیده میشه و هر کدوم از این ماشین ها که از کنارمون رد میشن بدون استثنا برامون بوق های گوش خراشی میزنن تا ابراز احساساتی کرده باشن. غافل از این که این بوق ها دمار از روزگار دوچرخه سوارها درمیاره !  ارمنستان دوچرخه سوار چندانی نداره و هر چی توی مسیر دوچرخه سوار دیده میشه همگی توریست هستن و از کشورهای دیگه اومدن. اینجا بیشتر از نود درصد مردم ارمنی صحبت می کنن و کمتر کسی انگلیسی بلده. بعضی هاشون به جهت مجاورت با آذربایجان به زبان ترکی هم آشنایی دارن. ولی ترک ها و ارمنی ها گذشته خونینی داشته اند که هنوز هم تنفر عمیقی بین دو ملت وجود داره. دعوای ارمنستان و آذربایجان بر سر منطقه قره باغ بوده که الان خودمختار شده ولی زیر نظر ارمنستانه. جنگ بزرگی هم بین ترکیه و ارمنستان وجود داشته که ارمنی ها از اون به عنوان نسل کشی یاد می کنن و اغلب یادبودهایی که کنار جاده ساخته شده ، نماد مقاومت ارمنی ها در همون جنگ بوده.

البته با ترک های ایران مشکلی ندارند و اصولا توریست های ایرانی در سال های اخیر رونق خوبی به این کشور دادن بطوریکه تعداد زیادی از ساکنین جنوب ارمنستان به جهت تردد ایرانی ها در این مسیر کسب و کار خوبی راه انداختن و همواره جاده های ارمنستان مملو از تریلی ها و اتوبوس های ایرانیه. ولی اوضاع جاده هاشون خیلی داغونه بطوریکه آدم احساس می کنه از 27 سال پیش که ارمنستان از شوروی جدا شده هیچ تغییری در این جاده ها بوجود نیومده و همون جور دست نخورده باقی موندن.

یه سربالایی تند رو بالا میریم ولی بدلیل آمادگی بدنی و البته زیبایی مسیر که نسبت به دیروز چند برابر بیشتر شده اصلا احساس خستگی نمی کنیم. بالای گردنه که میرسیم یه دریاچه زیبا زیر پامون هویدا میشه که در میان بازی بی نظیر ابرها منظره فوق العاده ای رو بوجود آورده. کمی مسیر به سمت پایین شیب پیدا می کنه و در دو طرف جاده درخت های گردو و تمشک بصورت تمام قد از ما پذیرایی می کنن.

در امتداد سرپایینی به پیش میریم که سر و کله مارتین پیدا میشه. دوچرخه ش رو گذاشته پشت یه تاکسی و سربالایی رو پیچونده. پیاده میشه و با ما همراهی می کنه ولی عمر سرپایینی خیلی کوتاهه و بزودی میرسیم به پای یه کوه گردن کلفت دیگه با یه شیب تمام عیار و کلی جاده پیچ در پیچ. انقدر سرشار از لذتیم که متوجه سختی مسیر نیستیم و خدا رو شاکریم که چنین روزهای باشکوه و چنین عظمتی از خودش رو برامون به نمایش گذاشته. همه چیز تکمیل و همه چیز تمامه. این تابلوی نقاشی هیچ کم و کسری نداره و حال ما خوبتر از این نمی تونه باشه.

میرسیم به گردنه همون کوه و ارتفاعمون 2300 متر هست. یه کلبه اون بالا هست که گویا غذا هم داره. مرد میانسال و لاغر اندامی به اسم آلکسیا اونجا تنها زندگی می کنه و برای مسافرها غذا می پزه.میریم داخل و ناهار سفارش میدیم. فقط مرغ و ماهی داره با مخلفات . هر پرس 3 هزار درام میشه معادل 25 تومن . مخلفات رایگانه و شامل سبزی و ترشی و زیتون و نوشابه میشه و سالاد که همون گوجه خیار خودمونه و چندان شباهتی به سالاد نداره.

ادامه مسیر سرپایینیه ولی باز هم عمرش کوتاهه و دوباره می خوریم به سربالایی اونم با شکم پر. مارتین که از قبل با دوستش آلبرت هماهنگ کرده که با یه تاکسی بیان دنبالش و همونجا از هم جدا میشیم.اونا میرن گوریس و ما بعد از سربالایی کذایی میرسیم به مسیر قرخ بوروخ یا همون چهل پیچ. همونطور که از اسمش پیداست تعداد زیادی پیچه با شیب تند و سرپایین. انقدر ترمز ها رو محکم می گیریم که آخر سر به سر و صدا میافتن و انگشتامون حسابی خسته و شاکی میشن. آسفالت جاده هم چین خوردگی داره و اصلا نمیشه سرعت گرفت. عاقبت به پایان سراشیبی میرسیم و رودخانه پدیدار میشه. از رودخونه عبور می کنیم و کمی که میریم جلوتر می بینیم دیگه از مناطق مسکونی خبری نیست و تازه یه کوه دیگه جلوی رومون هست. برمی گردیم عقب تا به آخرین رستوران توی مسیر برسیم. قصد داریم اینجا شب رو چادر بزنیم چون دیگه تا تاریکی هوا زمانی باقی نمونده.

یه پیرزن از رستوران میاد بیرون و ما نوشته ای رو که به ارمنی هست بهش نشون میدیم. توش نوشته ما میتونیم اینجا چادر بزنیم ؟ پیرزن با اشاره حالی مون می کنه که مشکلی نیست و بعد ازمون می پرسه ترکی بلدیم. خوشحال میشیم که یه زبون مشترک پیدا کردیم . پیرزن دعوتمون می کنه به داخل آشپزخونه و برامون چایی میاره. میگه منتظر بشیم تا پسرش بیاد و خودش تصمیم بگیره که چادر بزنیم یا بریم طبقه بالای رستوران که اتاق خالی داره. با پیرزن که حالا آنا (به ترکی یعنی مادر) صداش می کنیم کمی گپ می زنیم که میگه بچه هاش توی گوریس زندگی می کنن و اون و پسرش اینجا با شوفرها و مسافرهای ایرانی ، زیاد سروکار دارند. موهای سرش ریخته و از دیابت رنج می بره ولی آشپزخونه ش مثل دسته گل می مونه.

سیران پسر آنا از راه میرسه با یه ماشین روسی قدیمی. آدم مهربان و مهمان نوازیه و به گرمی ازمون استقبال می کنه. بعد از خوردن انگورهای خوشمزه ای که خودش از باغ چیده ، ما رو به طبقه بالا راهنمایی می کنه که قراره هتل بشه ولی فعلا مبله نشده. ما هم نیازی به مبلمان نداریم چون همه وسایل مورد نیازمون رو همراه داریم. کیسه خواب ها رو پهن می کنیم و ساعت 8 به خواب میریم.

امروز هم مثل دیروز حدود 40 کیلومتر سربالایی رکاب زدیم ولی سرپایینی مون 13 کیلومتر شد و محل شب مانی مون در منطقه وروتان در دوازده کیلومتری شهر گوریس هست.

برچسب ها
نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

نه − 6 =

بستن
بستن