آسیاجهانگردیسایکل توریسمهندوستان

تور سایکل توریسم آسیای جنوبی (روز پانزدهم)

گزارش تور سایکل توریستی آسیای جنوبی(هند)

روز پانزدهم – Udupi

سه شنبه 22 اسفند 96

13 March 2018

دیشب اتاقمون رو دوبار بخاطر کولر عوض کردیم. مال یکیش کار نمی کرد و دومی صدای بلندی داشت. اتاق هایی که کولردارن با اونایی که ندارن حدود 100 الی 200 روپیه تفاوت قیمتشونه. ولی اتاق های بدون کولر هیچ ارزشی ندارن چون توی همچین هوای گرمی یا باید توی هوای آزاد خوابید یا زیر کولر.

صبح تنها خیابون عریض شهر رو تا انتهاش میریم. تا اونجا که میرسه به دریا و معبد شیوا از هر طرف خودنمایی می کنه. از همون دور هم میشد دید که یه ساختمون بلنده. سر صبحی مردم زیادی برای عبادت اومده بودن معبد و از اونجایی که موردشوار شهر کوچکیه برامون عجیب بود که معبد به این بزرگی داره. شاید برای جلب توریست بوده . شمردم ۲۰ طبقه داشت با کلی مجسمه روی ساختمونش که طبقاتش خالی از سکنه بودن و گویا ساختمانی با این عظمت کاربرد خاصی نداره. نیما رفت داخل محوطه تا از مجسمه هم دیدن کنه که پشت معبد و روی یک تپه قرار گرفته بود ولی مثل اینکه مجسمه رو کلا داربست زدن و راهی هم برای رسیدن بهش وجود نداره. از دور عظمتش کاملا مشخصه ، حتی کشتی هایی که حوالی ساحل در حال تردد هستن هم میتونن تماشاش کنن.

زدیم به راه و وارد جریان پر کش و قوس ترافیک شدیم. صبحانه رو ۳۰ کیلومتر بعد کنار جاده و زیر سایه بون یه دکه کوچک از محتویات داخل خورجین هامون خوردیم . صاحب دکه رفت از خونه ش که همون نزدیکیا بود برامون آب جوش آورد تا نسکافه درست کنیم. پولم نگرفت. آخرین بسته های نسکافه رو در حالی می خوردیم که جای آقای سینا حمیدی رو حسابی خالی کردیم (نسکافه ها اهدایی ایشون بود! )

میرسیم به رودخانه ای عریض که پل بلندی داره بطوریکه وقتی از بالا سرش رکاب میزنیم سر درخت های نارگیل زیر پامونه و بعد دو طرفمون تبدیل میشه به دریا. دست راستمون دریا و دلتای وسیعی قرار گرفته و دست چپ ادامه رودخونه ست که بی انتها بنظر میرسه. پل رو که تموم می کنیم میرسیم به مسیر ساحلی .

بین جاده و دریا سنگ های بزرگ تخته ای شکل سیاه رنگی قرار گرفته. دوست داریم خودمون رو به دریا برسونیم ولی دوچرخه ها رم باید ببریم. عبور از وسط سنگ ها به همراه دوچرخه های سنگینمون کار مشکلیه و تقریبا وسطهای راه بعد از کلی تلاش و هدر دادن انرژی بی خیال میشیم و برمی گردیم به جاده.

تمام مسیر پره از بیلبوردهای بزرگ تبلیغاتی. هرجا مزرعه برنجی وجود دارد به اندازه نصف مزرعه یه بیلبوردم وسطش کاشتن . جالبتر چیزهایی ست که تبلیغ میشه. بیشتر موتور سیکلت و طلا ! توی هند موتورسیکلت به وفور استفاده میشه و دو  کمپانی هوندا و سوزوکی امپراطوری بزرگی تو این کشور براه انداختن و انصافا موتور سیکلت های قشنگی هم دارن. حتی خود ما وسوسه شدیم یکی بخریم ! این وسیله رو خانم ها هم خیلی استفاده می کنن. حتی پیرزن ها هم بهش علاقه دارن و براحتی در سطح شهر سوارش میشن . اما تبلیغات طلا خیلی بیشتر از هر چیز دیگری روی بیلبوردها خودنمایی می کنه. هندی ها بزرگترین مصرف کنندگان طلا در جهان هستن ومدل های متنوعی از مصنوعات و زیورآلات رو دارن که هر چه اندازه زیورآلات بزرگتر باشه نشانه ثروتمندی بیشتره.

بعد از کیلومتر ۸۰ میرسیم به جایی که دیگه خبری از جاده دوطرفه نیست بلکه یه اتوبان واقعی داریم  با دو باند در هر طرف و یه شانه آسفالت حسابی. تازه آسمون هم یکم ابریه و بادکی می وزه . آدم شک می کنه که نکنه وارد دنیای دیگه ای شدیم !

ناهارو رفتیم یه رستوران بین راهی . شبیه قهوه خونه های خودمون بود . همه مشتریهاش هم مرد بودن و کمی بینشون معذب بودم. با وجود آشپزخونه تنگ و تاریکی که در انتهای سالون قرار داشت و چندان تمیز به نظر نمیرسید ، دیوارهای غذاخوری پر از عکس های زیبایی از عکاسان حرفه ای بود که از دیدنشون سیر نمی شدیم . دیدم غذای مشتری ها رو توی برگ های درخت موز سرو می کنن ، البته این مدل سرو کردن غذا بین خود هندی ها خیلی طرفدار داره ، ولی خوشبختانه مال ما رو تو بشقاب آورد و خیالمون راحت شد چون همینجوریشم خیلی احتیاط می کنیم که مریض نشیم.

بعد از شهر اودوپی میریم تو یه جاده فرعی که از وسط باغات و مزارع می گذره و جاده خیلی قشنگیه. جاده باریک سیاهرنگ مثل ماری خوش خط و خال از وسط سرسبزی های بی نهایت اطرافمون هی بالا میره و پایین میاد و ما رو سرشار از شور و شعف می کنه. مزرعه دوستمون گانیش تو همین حوالیه که بعد از چندین تماس بالاخره پیداش می کنیم چون جی پی اس محل دقیق رو پیدا نمی کرد.  خانواده ش استقبال گرمی می کنن. گانیش با والدین و همسر و دو تا پسرش زندگی می کنه و تو مزرعه شون برنج و تو باغ نارگیل و جک فروت و تو باغچه شون گل یاسمن پرورش میدن.

آرامش و سکوتی که توی فضای مزرعه ست کاملا در تضاد با شلوغی و ترافیک روزی ست که پشت سر گذاشتیم. به یقین میرسیم که واقعا وارد دنیای جدیدی شدیم. اینجا بجز صدای آواز پرندگان و نوای دل انگیز باد که مشغول بازی وسط برگ ها و شاخه هاست صدای دیگه ای به گوش نمیرسه. پدر و مادر پیر گانیش توی باغچه کوچکشون مشغول رسیدگی به محصولات هستن. پسرها سایه به سایه ما میان تا همه جای مزرعه رو نشونمون بدن. جالبه با وجود سن کمشون که یکیش 6 ساله و دیگری 10 ساله ست بطور کامل انگلیسی رو بلدن و خیلی هم بلبل زبونن. معبد کوچک داخل باغ ، چاه عمیق ، درخت های مختلف و میوه های عجیبشون ، محلی که چند وقت پیش یه مار کبرا دیدن و حتی محل مخفی خودشون رو بهمون نشون میدن. بعد ما رو میبرن بالای یه تپه در نزدیکی مزرعه تا غروب خورشید رو تماشا کنیم. میزبانهای کوچولومون حساب همه چی رو کرده بودن! تو لحظات زیبای غروب روی اون تپه سنگی زیبا به همراه پسرها مشغول مدیتیشن بودیم و دورترین نواها رو با تمام سلول های بدنمون جذب می کردیم.

برمی گردیم پایین و با آخرین ذرات انرژی مون با پسرها بدمینتون بازی می کنیم ، کمی هم وسط باغ تاب می خوریم. گانیش توجهمون رو به یه مار کبرا جلب می کنه که با دیدن سگ ها از وسط تل برگ های خشک پا به فرار میذاره. خوب اینجا هنده و ما وسط یه مزرعه هستیم. دیدن چنین جانورانی در جوار آدم ها اصلا بعید نیست. فقط مشکلش اینه که زیادی خطرناکند !

گانیش طرز استفاده از جک فروت رو که باهاش غذا درست می کنن بهمون نشون میده. تو هندی به جک فروت فاراس میگن. اونو تو آب نمک می خوابونن و بعد یکسال کامل می شورنش و سرخش می کنن و بهش کاری اضافه می کنن . کار پر زحمتیه ولی فاراس هم میوه پر برکتی برای هندی هاست. مدل های دیگه هم ازش استفاده می کنن. مثلا چیپسش رو درست می کنن یا ازش ترشی بار میذارن.

چیزهای زیادی هست که توی یک مزرعه میشه یاد گرفت. چیزهایی که کاملا برای ما جدید هستن. کاش وقت بیشتری داشتیم تا بیشتر در کنار خانواده گانیش بمونیم. خودش هم باور نمی کرد ما فردا راه میافتیم. گذاشته بود یه هفته ای مهمونش هستیم !  مخصوصا پسرها خیلی دپرس شدن چون گویا با ما بهشون خیلی خوش گذشته بود. براشون قهوه اسپرسو درست کردیم چون تا بحال نخورده بودن و مشتاق چشیدن طعم های جدید بودن. بعد با اعضای خانواده نشستیم توی هال و شام خوردیم. هیچ فرشی در کار نبود. دقیقا نشستیم روی کاشی و غذامون رو با دست خوردیم. روستا و شهر همه جا همین مدل غذا می خورن. البته اونایی که دوست دارن سنتی باشن.

گانیش گفت پدرش شبها به عبادت می پردازه و ممکنه تو طبقه پایین سر و صدا کنه. ما هم چادرمون رو برداشتیم رفتیم پشت بام که هوای فوق العاده ای داشت. درخت های نارگیل اطرافمون رو پر کرده بودن و جیرجیرک ها برامون لالایی می خوندن.

برچسب ها
نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

بستن
بستن